چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

؟؟؟

گاهی اوقات احساس سرخوردگی پیدا می کنم ... گاهی احساس نفرت ... گاهی احساس خمودگی ... گاهی احساس دست و پا زدن در لجن و غوطه خوردن در منجلاب گـُه و کثافت ... گاهی احساس خوشبخت بودن و سرتا پا امید به آینده ... گاهی آفتابی و درخشان با خورشیدی با اشعه های برایت Bright به رنگ مدادهای رنگی  و شمعی  ... گاهی احساس بیماری و بیکاری می کنم مانند زمستانی با روزهای به خواب رفته ... گاهی سرشارم از شور و شعف و تب دار مانند روزهای بلند تابستان ... گاهی سودازده و محزون مانند غروب های جمعه ام ... گاهی آن قدر بیکاری ام زیاد است که فرصت هرکاری را از من می گیرد ... گاهی آن قدر حقیرم که ترجیح می دهم بروم به انباری بدون منفذ و در هوای داغ تابستان در را ببندم و تا می توانم سیگار دود کنم ... گاهی اوقات از اینکه پی می برم دنیای سرتاسر قرار است خیلی به گشادی نیست و نابود شود خنذه ام می گیرد ... گاهی اوقات از نصیحت های کشیش مآبانه و عصا قورت داده ی پدر، آمپر می چسبانم و می گویم !!! ...گاهی اوقات بدون بن مایه ای  روشن ترین هستم و در اوج ... گاهی اوقات تا جایی که ممکن است زاویه ی دهنم را کج می کنم و با تحقیرآمیزترین حالت ممکن به خودم نهیب می زنم که: بتمرگ سرجات بابا؛ این گه ها به تو نیامده" ... گاهی اوقات فقط در آن واحد تصمیم می گیرم و عذابم را خفه می کنم ... گاهی که خسته ام می روم در آفتاب پهن شده در پشت بام دراز می کشم و خود را در ماسه زارهای ساحل رؤیاهم حس می کنم ... گاهی اوقات احساس می کنم از فرط ریا و تزویر ، خوکی بیشتر نیستم ... گاهی در سخاوت و فداکاری خود را بهترین مخلوق می بینم ... گاهی با رؤیاهای شخصیت داستان هایم یکی می شوم و سپس دچار تضادهای کشنده می شوم ... گاهی خودم را پیدا می کنم ؛ فقط آنی...

۹ نظر:

Unknown گفت...

و تنها همان لحظه آدم از این همه مود های مختلف دور می شود..

مرجان گفت...

اينا همش واسه اينه كه ادمي
و فقط انسانه كه اينجوريه و تو حس كردن اين احساسات تنها نيستي و همه همينجورين
ولي خوب توصيف كرد

گابريل آتلان فره را گفت...

ياد يه شعر افتادم كه يادم نيس شاعرش كي بود فقط يادمه ترجمه بود خود شعر هم يادم نيس آخرش فقط يادمه كه يه سطري داشت مي گفت گاهي دوس دارم خودم را در رودخانه غرق كنم
سلام
راستي تابستونه داره به جاهاي داغش مي رسه جنايت و مكافاتو خوندي يا گذاشتي براي بعد

Mahdi.driver گفت...

حتما جنایت و مکافات بخون تا ببینی همین فکر ها و تصمیم های به ظاهر کوچک و گذراگاهی اوقات چه اثراتی داره.
من (جنایت و مکافات) تموم کردم
آخرش همون حسی به من دست داد که وقتی کتاب (مرگ کسب و کار من است) را تموم کردم.

Mehdi T گفت...

هميشه سعي كن به اون نهيبي كه به خودت ميزني گوش بدي !!:)

Morteza گفت...

پاسخ ها
گابریل آتلان فره را = سلام رفیق. من جنایات و مکافات را هنوز شروع نکرده ام ... می خواهم پیش از آن مرشد و مارگاریتا را بخوانم .. البته اگر بعضی ها لجبازی نکنند و کتاب را که نمی خوانند حداقل بدهند من بخوانم. آقای ژابیت برگرد به مواضع امام...

Morteza گفت...

پاسخ ها
Mahdi.driver = سلام مهدی درایور. به خودم قول دادم توی تابستان حتما "جنایت و مکافات" را بخوانم... کتاب محشری بود این " مرگ کسب و کار من است" ... اما باید بگویم احمد شاملو هرچقدر شاعر خوبی بود اما ترجمه اش افتزاح است .. مخصوصا ترجمه این کتاب ... بهتر نبود اصلا همان یک ذره را هم ترجمه نمی کرد و کل متن اصلی یا آلمانی را می گذاشت .. اصلا کار معقولی به نظر نمی رسد که تمام عبارات و لغات را که قابل ترجمه اند به صورت متن اصلی در متن آورده و بعدش در پاورقی ترجمه اش کرده ... آدم را گیج می کند ...

Morteza گفت...

پاسخ ها
Mahdi.T = تو که خیلی داری سوء استفاده می کنی مهدی ط ... ادب سیز ( بی ادب)
شما زیاد صحبت نکن برو کتاب هایی را که نمی خوانی بردار بیار حداقل ما بخوانیم ...

یک مالیخولیایی گفت...

منم گاهی از این حال های گاه به گاه بهم دست میده.گاهی حس می کنم اصلا خودمو نمی شناسم.هر چند که به طور کلی به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نمی شه آدم خودشو کامل بشناسه یا پیدا کنه.همون گاهی پیدا شدن هم خیلی خوبه.کلا فکر کنم طبیعی باشه اینا!