سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

تو کجایی؟

تو کجایی؟ در گستره ی بی مرز این جهان، تو کجایی؟ من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام: کنار تو!                                   احمد شاملو
                                                                                                                                                      

***
حقیقت این است که زبانم بند می آید؛ چیزی برای گفتن نمی یابم! من این طوری هستم. هرگاه احساس می کنم مثل آب خوردن و در روز روشن حقم پایمال می شود به خودم پناه می برم و به وجدانم نه به خدای دیگران و نه به تو. من ضعیف نیستم. همه مثل هم نیستند. من نوشتن را دوست دارم. من شعر را دوست دارم. دیروز که 6 سالم بود؛ رحماندوست را با حنجره ای کودکانه از بالکن یک روز بهاری با نوای چُغُک ها از پنجره ی خانه ی مادرجان به دنیای زیبایی ها سر دادم واز لذتش اشک در چشمان بادامی ام حلقه زد. من می نویسم. من جمله می آفرینم. من قواعد خودم را دارم. من التماس نمی کنم. من مبارزه می کنم. من انتقاد می کنم. این زندگی است. این ادبیات است. از اینکه بر سر مبلغی نمره چانه زنی کنم شرمم می شود. عاری از خطا نیستم. مملو از خطا هستم. اما حق به جانب نمی نگرم. من حرفی ندارم که برایت بزنم؛ من زندان نانوشته ها بوده ام. اینک این منم. بختِ لختم را برای خود نگاه می دارم. وقتی می بینم چیزی برای از دست دادن ندارم دنیا را دوست دارم؛ هراسی نیست چون.

۲۲ نظر:

یازده دقیقه گفت...

چه خوب که هراسی نیست..نوشتن برای ما اکنون یک نوع تراپی است..کاری جز نوشتن نمیتوانیم بکنیم رفیق..نویسا بمانی..

Unknown گفت...

این چنین بودن نیکوست. امیدوارم زمانه شما را تغییر ندهد. یا اگر داد به سمت بهتر شدن ببرد.

mahdi.driver گفت...

Je t'aime parce que vous êtes dans votre propre chemin.
vous ne devez pas changer
have fun clever Dick

Hel. گفت...

خوب بود.
چیزی برای از دست دادن نیست...

آخ آخ امان از نمره گرفتن با التماس. امان از وقتی که چاره ای نباشه.

ناشناس گفت...

من عاشق نوشتن هستم.
به نظرمن نوشته های ارزشمندانسان تنهاچیزیست که انسان ها میتوانند از خوددراین دنیابه یادگاربگذارند.
ویک نوشته ارزشمندمیتواندسهم گران بهایی در اندیشه های انسان های یک نسل بگذارد.

سلمان گفت...

فکر کنم توی fight club بود که میگفت: وقتی چیزی واسه از دست دادن نداشته باشی تازه اون موقع ست که میتونی هر کاری که میخوای رو انجام بدی

علامت سوال گفت...

چون هراسی نیست دنیا رو دوس داری...
اگه حوصله داشتی بگو چطور.

Morteza گفت...

پاسخ برای
علامت سؤال= شاید اینطور بشود گفت که هراس انسان ها همیشه از ترس از دست دادن چیزهایی باشد که دارند. و بر سر این چیزها ست که خیلی اوقات عشق و دوست داشتن را فدای خودخواهی ها و خواسته ایشان می کنند ... نمی دانم چطور بیان کنم شاید خوب نگفتم اما واقعا نداشتن تعلق خاطر به چیزی هراس از دست دادن را از بین می برد و ...

mahdi.driver گفت...

Je mange de la merde.
این را فقط برای شرط دیشب که باختم نوشتم,امیدوارم کسی پیگیر نشود.

ناشناس گفت...

اتفاقا دیروز کتاب شعر شاملو رو باز کردم ، چشمم به این شعر خورد
همین یه جمله افسونم کرد
رفتم تو فکر


"من حرفی ندارم که برایت بزنم؛ من زندان نانوشته ها بوده ام"

Morteza گفت...

چقدر جالب ... من نمی دونستم که این جمله از شاملو هست چون فکر می کردم خودم این جمله را گفتم شاید چون شاملو می خوانم در ضمیر ناخودآگام بوده و خیلی ناخودآگاه و بدون اینکه بدانم این یک جمله از کسی دیگر بوده است به کار بردم ... در هر صورت خیلی برام جالب بود

علامت سوال گفت...

و خیلی وقت ها هراس انسان ها بابت چیزهایی است که می خوان به دست بیارن.
خوب قبول دارم شاید نداشتن تعلق خاطر زندگی ادم رو راحت و بی دغدغه کنه ولی دوست داشتنی...نمی دونم...
خوشحالم که راهی برا دوست داشتن زندگی پیدا کردی

شاه رخ گفت...

ايني كه من دارم مي كنم زندگي نيس
زندگي همينه كه تو مي كني
مرشد و مارگريتا رو خوندي؟

Morteza گفت...

پاسخ برای
شاه رخ= اِه چقدر جالب ... چند وقت پیش قصد کردم بخونمش برای همین دیروز فرصتی پیش اومد تا کتاب رو از خرس قهوه ای بگیرم و بخونم منتها چون یک کتاب دیگه هم ( مرگ کسب و کار من است) رو به همراه "مرشد مارگریتا" دوتایی می خواستم ببرم بخونم برادر Mehdi.T گفتند اون یکی رو فعلا بخون این رو بده من بخونم .... برای همین فعلا دست Mehdi.T هست و در اولین فرصت می خونمش.

Morteza گفت...

پاسخ برای
Mahdi.driver= برادر من چرا آبروریزی می کنی! من گفتم هرکی شرط رو باخت اس بده بگه چیز خوردم نه اینکه تو ی وبلاگ جلوی همه اعتراف کنه ... حالا بی خیال ...

Morteza گفت...

پاسخ برای
علامت سؤال= دوست عزیز ؛ منظور من اصلا این نیست که به چیزی تعلق خاطر نداشته باشیم و این طوری زندگی خوبی داشته باشیم ... اتفاقا کسی که نتونه به چیزی تعلق خاطر داشته باشه باید بی عاطفه باشه ... منظور من چیز دیگری بود ... چطور می تونم عاشق کسی باشم اما تعلق خاطر بهش نداشته باشم ... منظور من این بود که تعلق خاطر باعث خودخواهی نشه و خیلی صفات ناپسند دیگه ... و اینکه باید بین اینها تعادل و منطقی وجود داشته باشه ... البته کلی گوییه ... می دونم ...

میم گفت...

جایی همین نزدیکی ها...
امان از این درد مشترک!

پریزاد گفت...

اول متن ، منو یاد یکی از شعرهای خودم انداخت که می گه : تو کجایی ؟ تو کجا ؟ ای زتو هستی من پاینده

ناشناس گفت...

من اون جمله ی اولو گفتم :دی
این جمله که خودت گفتی رو با فاصله نوشتم که متوجه بشی منظورم اون جمله نیست
این جمله خودتو دوست داشتم واسه همین دوباره نوشتم
شرمنده واسه ایجاد ابهام! :)

هم شهری گفت...

یاشاسین مورتضی!!! یاخچی سن؟ کت دن نه خبر؟

وبلاگ آقای امیری رو دیدی؟ این پستتو لینک کرده... معروف شدی!!!

Morteza گفت...

پاسخ
sarasarksr= اووو خدای من !!! شرمنده ... من فکر کردم اون جمله ای که گفتم از احمد شاملو هست و خودم نمی دونم .. البته شاید هم باشه ، نمی دونم واقعا ... اما در کل ابهامی بود که ایجاد شد و هیچ کدوممون نیازی به عذرخواهی نداریم ... موفق باشیم

Morteza گفت...

پاسخ سرگشاده برای دوست و استادم آقای امیری:
مطمئناً دوستی مان هنوز تمام نشده و امیدوارم تمام نیز نشود اما وقتی دوستی ها عمیق می شود به همان اندازه امکان بروز تنش های ناگهانی ، انتظارات جا یا نابجا، سوءتفاهم ها و اختلافات نیز وجود دارد ... در دانشگاه هیچکس برایم هیولا نیست ... هیولای من درونم هست و من با آن مبارزه می کنم ...از کسی هم برای خودم هیولا نساخته ام ... شاید برای حفظ خیلی از چیزها بهتر است سکوت شود ... گذشت زمان خیلی چیزها را حل می کند ... چیزی که مایلم باز بگویم این است که من در پیش وجدان خود راحت هستم ... اما این باعث نمی شود فقط نوک دماغم را ببینم ... همانطور که گفتم عاری از خطا نیستم ... اما اینک پیش وجدانم بدهکار نیستم ... گرچه زیاد هم از خودم راضی نیستم ... من قضاوتم را انجام داده ام ... باقی را به عهده دیگران مخصوصا کسانی که در روزهای واپسین با من بودند و کسانی که مرا می شناسند می گذارم ...