تو کجایی؟ در گستره ی بی مرز این جهان، تو کجایی؟ من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام: کنار تو! احمد شاملو
***
حقیقت این است که زبانم بند می آید؛ چیزی برای گفتن نمی یابم! من این طوری هستم. هرگاه احساس می کنم مثل آب خوردن و در روز روشن حقم پایمال می شود به خودم پناه می برم و به وجدانم نه به خدای دیگران و نه به تو. من ضعیف نیستم. همه مثل هم نیستند. من نوشتن را دوست دارم. من شعر را دوست دارم. دیروز که 6 سالم بود؛ رحماندوست را با حنجره ای کودکانه از بالکن یک روز بهاری با نوای چُغُک ها از پنجره ی خانه ی مادرجان به دنیای زیبایی ها سر دادم واز لذتش اشک در چشمان بادامی ام حلقه زد. من می نویسم. من جمله می آفرینم. من قواعد خودم را دارم. من التماس نمی کنم. من مبارزه می کنم. من انتقاد می کنم. این زندگی است. این ادبیات است. از اینکه بر سر مبلغی نمره چانه زنی کنم شرمم می شود. عاری از خطا نیستم. مملو از خطا هستم. اما حق به جانب نمی نگرم. من حرفی ندارم که برایت بزنم؛ من زندان نانوشته ها بوده ام. اینک این منم. بختِ لختم را برای خود نگاه می دارم. وقتی می بینم چیزی برای از دست دادن ندارم دنیا را دوست دارم؛ هراسی نیست چون.