یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

تصميم كبري

بوي كاغذ كتاب نوي  فارسي دوم دبستان ؛ ياد خانم شايسته پور معلم سختگيرمان افتادم. به ياد كبري افتادم. چقدر نگرانش بودم. فكر كنم بعضي وقتها كه براي درسهاي دانشگاه بدون دليل استرس مي گيرم از همان سال دوم دبستان نشأت مي گيرد. و بعدش به ياد حسني و آن همه حيوان زبان بسته افتادم. يادش بخير. نمي دانم هنوز هم آن خاطرات در كتاب هاي درسي بچه هاي امروز باقي مانده اند يا نه؟ اما يك روز كه كتاب يكي از بچه هاي فاميل را نگاه  مي كردم ديدم "بهتر" را نوشته بودند "به تر" !!!


پ.ن.1 : با سپاس از شيما كه مرا به ياد آن دوران خوب كودكي انداخت.
پ.ن.2: دقيقاٌ يادم مياد همون زمان كه دوم دبستان بودم مامانم هر روز 2 تومان پول توجيبي به هم مي داد. توي راه مدرسه 5 ريال ( 5 زار) مي دادم و 2 تا سيب بزرگ لبناني مي خريدم. 1 تومان ديگه اش رو مي انداختم توي قلكم

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

خودسانسوري

اعتراف مي كنم كه گاهي اوقات واقعاً نياز است كه خود را سانسور كنيم. هنگامي به اين نتيجه رسيدم كه پي بردم در جامعه ي جهان چهارمي ما؛ روشنفكرنماترين افراد دور و برم هم با خود واقعي ات مشكل دارند اما با آنچه مي نمايي اما نيستي نه!

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

Do Wolves Fall in

Do Wolves fall in ...
A Poem by Morteza Alizade  

The only sweetheart whom I love, You are, is a lie!
You don't know to how many I've said before "goodbye"!

But I've not been a wolf in a sheep clothing,
Each one is needed like a deep breathing,

Not needed always the deep ones but sometimes,
As in poems I often put different rhymes.

A breath you take to be alive,
Shouldn't be kept, if you wanna survive.

By the all an easy friend told,
I thaught what made him so bold?

While I prefered to taste all the bitter,
Hoping spring comes after the winter.

The easy friend said to me again:
All experienced's advice, so don't bargain:

Pile up, even in the winter as you can the seed,
Since there is not a guaranteed spring indeed.


چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

يا سِتً الدٌنيا يا بيروت...

غمگين مي شوم ...
محزون و ماتم زده ...
اينك كه مي بينم ديوي عكس ِ مار بر ديوار كشان
با هلهله اي از ناچاري ِ مردمان
بر خاك ِ عشقْ ، سرزمين ِ مادري ، مي فشارد دَدمنشانه گام
مرا هراسي ست ...
هراس ِ از تاب و توان كم ِ سنگفرش هاي بيروت ...
گرچه شاهدي است فينيقيه  بر خون و آتش هزاران سال ...
اما هراس من از دشمن دوست نماست ...

                                                                                                                                                                    مرتضي عليزاده

***

يا سِتِّ الدُّنيا يا بيروت

1

اي بانوي جهان، اي بيروت...
دستبندهاي ياقوت نشانت را كه فروخت؟
انگشتري ِ جادوييت را كه در مصادره گرفت؟
بافه هاي زريّنت را كه بريد؟
شادي ِ خفته در چشمان سبزت را كه بسمل كرد؟
كه با كارد بر رخسار ِ تو خط كشيد؟
و بر لبهاي باشكوهت آب ِ آتش ريخت؟
آب دريا را كه با سم آلود؟ كينه بر كرانه هاي گـُلفام كه افشاند؟
اينك ما آمده ايم ... عذرخواه ... و معترف
كه با ذهنيتي قبيله اي به تو آتش كرديم ...
و زني را كشتيم ... كه نامش ‹آزادي› بود ...

2

 ما چه مي گوييم اي بيروت ...
كه در چشمانت خلاصه ي اندوه ِ انسانهاست
و بر نارهاي سوخته ي سينه ات ... خاكستر ِ جنگ ِ خانگي
 چه گوييم اي باد ِ بيزان تابستان، اي گل سرخ ِ كامكاري ِ تابستان
كه گمان مي كرد كه با تو ديدار كنيم و تو ويران باشي؟
كه گمان مي كرد گل ِ سرخ را هزاران سگ دندان برويد؟
كه گمان مي كرد روزي چشم به جنگ مژگان برخيزد؟
چه گوييم اي مرواريد ِ من؟
اي خوشه ي گندم ِ من؟ ...
اي مدادهاي من ...
اي رؤياهاي من ...
اي برگهاي شعر ِ من ...
تو را اين سنگدلي از كجا آمد،
كه تو را نازكدلي ِ پريان داشتي ...
هيچ فهم نمي كنم چگونه گنجشك ِ خانگي
به گربه ي شبْ شكار ِ وحشي تبديل شده است ...
هيچ فهم نمي كنم اي بيروت
كه چگونه بُردي از ياد، خدا را ...
و به روزگار ِ بت پرستي بازگشتي ...




3

از زيرِ خيزاب ِ كبود برخيز ، اي عشتار
چون سرود ِ گـُل ِ سرخ برخيز ...
يا چون سرود ِ آتش
كه پيش از تو ... پس از تو ... چون تو ... چيزي نيست
تو خلاصه اي هستي زندگي ها را ...
اي باغ ِ مرواريد ...
اي بندرگاه ِ عشق ...
اي طاووس ِ آب ...
پاس ِ عشق و خاطر ِ شاعران  برخيز
پاس ب نان و خاطر ِ درويشان برخيز
عشقْ تو را مي خواهد ... اي زيباترين شهبانو
و خدايْ تو را مي خواهد ... اي زيباترين شهبانو
 اينك تو، چون همه ي زيبارويان ، خَراج ِ زيبايي ِ خود را پرداختي
و جـِـزْيه ي تمامي ِ كلمات را ...

4

از خواب ِ خود برخيز
 اي شهبانو ، اي فروزافكن، اي چراغ ِ شعله ور در دل
برخيز تا جهان بر جايْ مانـَد اي بيروت ...
و ما نيز بر جايْ مانيم ...
و عشقْ نيز ...
برخيز
اي زيباترين مرواريدي كه دريا پيشكش كرد
اكنون دانستيم
معناي كشتن ِ گنجشكي را در سپيده دم ...
اكنون دانستيم
معناي تهي كردن ِ شيشه ي جوهر را بر طرح آسمان ِ تابستان ...
اكنون دانستيم
كه ما ضدّ ِ خدا بوديم و ... ضدّ ِ شعر ...

5
اي بانوي جهان ، اي بيروت ...
اي جايگاه ِ نخستين قرار ... و نخستين عشق ...
و آنجا كه شعر نوشتيم
 و در كيسه هاي مخملش پنهان داشتيم ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه ما چون بيابانگردان به تو دل باخته بوديم ...
و درست ...  چون بيابانگردان
عشقبازي مي كرديم ...
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه تو يارِ ما بودي ...
شب همه شب به بسترت پناه مي آورديم
و سپيده دم چون بيابانگردان كوچ مي كرديم
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه بيسوادان بوده ايم ...
و نمي دانستيم چه مي كنيم ...
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه از قاتلان بوده ايم ...
و سَرت را ديده ايم
كه چون گنجشك در پاي صخره اي رَوْشه مي افتاد ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه در هنگام اجراي حُكم در حقّ ِ تو
شهود ِ كذب بوده ايم ...


6
در برابر ِ خداي يگانه اعتراف مي كنيم
كه ما به تو رشك مي بريدم ...
و زيبايي ات ما را آزار مي داد ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه نه دادت داديم ... نه بيگناهت دانستيم ... نه پيامت فهم كرديم ...
و به جاي ِ گـُل سُـرخْ ارمغانت دشنه آورديم ...
و در برابرِ خداي دادگر اعتراف مي كنيم
كه با تو رفت و آمد داشتيم ...
حشر و نشري داشتيم ...
با تو همبستر شديم ...
و تو را آبستن ِ بار ِ گناه ِ خويشتن كرديم ...
اي بانوي جهان، از پس ِ تو ما را بسنده نيست ...
اكنون دانستيم ... كه در ما ريشه دوانده اي ...
اكنون دانستيم ... كه دستانمان به فعل ِ چه گناهاني آلوده است ...

7
يزدان ... در نقشه ي بهشتْ لبنان را مي جويد
دريا در دفتر آبي ِ خودْ لبنان را مي جويد
ماه ِ سبز نيز
بازگشته است تا با لبنان پيوند كند ...
اي گوهرِ شب، زنبق ِ سرزمين ها ، دستت را به من بده
اكنون اعتراف مي كنيم
كه ما آزارگر و خون باره بوده ايم ...
كارگزاران ِ اهريمن بوده ايم ...
اي بانوي جهان، اي بيروت
چون شكوفه ي بادام بُن در نيسان، از زير ويرانه ها برخيز
از زيرِ بار ِ اندوه خود برخيز
كه انقلاب از زهدان ِ اندوهان زاده مي شود
برخيز پاسداشت ِ بيشه ها را ...
رودها را ...
دره ها را ...
برخيز پاسداشت ِ انسان را ...
ما خطا كرديم اي بيروت
طلب ِ عـفو و آمرزش را آمده ايم ...

8
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ شوريده ...
اي رودي از خون و جواهر
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ نهاد پاك...
بيرئت ِ ناهنجاري و آشفتگي ...
بيروت ِ گرسنگي كفرآلود ... و سيري ِ كفرآلود ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ داد ...
بيروت ِ داد ...
بيروت ِ اسيري ...
و اي بيروت ِ قاتل  و شاعر ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ عشق ...
و اي بيروت ِ سر بُريدن از گوش تا به گوش ...
هنوز دوستت مي دارم به رغم ِ حماقت هاي آدميان ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ...
چرا اكنون نيآغازيم ؟
                                                                              نزار قباني

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

زندگي زيباست؟

 تو فكر مي كني زندگي زيباست؟ من فكر مي كنم اگر او را داشته باشم زندگي زيبا خواهد بود! خرد و دور انديشي اما چيزي خلاف اين را مي گويد! خب اين مزاحم هميشه كارش اين بوده است! بر هم زدن رؤياهاي شيرينمان! اما حقيقت و احتياط واجب همان است كه او مي گويد! گه خورده كه مي گويد! بس كن ديگر! بگذار در رؤياهاي خودم تنها باشم و آن عقل و منطق كثافت را قاطي دنياي من نكن! هرچه فكر مي كنم مي بينم هيچ كجاي دنيا زندگي زيبا نيست! احمق روبرتو بنيني! همه جا آسمان همين رنگي است! زندگي فقط موقعي زيباست كه هيچ چيزي براي از دست دادن نداشته باشي و علاوه بر آن حرص و جوش بدست آوردن چيز ديگري را نزني! نه پولي، نه كس و كاري، نه عشقي، نه دوستي، نه دشمني، نه خانواده اي، نه وطني، نه حيثيتي، نه آبرويي ، نه تعهدي، نه خدايي، نه.... و ديگر چيزهايي كه مي توانند درون اين دايره يا مربع جاي بگيرند! اما من مي گويم زنديگ بدون اينها زندگي نيست كه عين مردگي است! شايد مي خواستي طور ديگري بيان كني؟! خــفــه شو! تو اصلاً مي تواني حال كسلر را درك كني ؟ گرابر او را از خانه بيرون انداخته است با اينكه هر دويشان يهودي هستند! يك يهودي چاق و يك يهودي نحيف در زير برف كه منتظر مرگ نشسته است! شايد سي سال زندگي بدون خانواده اين طور برايش بهتر و راحت تر و زيبا تر بوده؟~! من فكر مي كنم زندگي...
راستي هزارپا چه خطري مي تواند داشته باشد؟ آيا كسي از هزارپا آسيب ديده است؟

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

UZUN İNCE BİR YOLDAYIM

صادق جان از اونجایی که هروقت منو می بینی این ترانه رو تا 2 خط اولش برام میخونی و منتظر میمونی که من ادامه بدم و من هم بلدش نیستم متنش رو اینجا گذاشتم تا حفظش کنی تا ان شالله به طور هماهنگ برای بچه ها اجرا کنیم.


Uzun ince bir yoldayım

Gidiyorum gündüz gece

Bilmiyorum ne haldayım

Gidiyorum gündüz gece



Dünyaya geldiğim anda

Yürüdüm aynı zamanda

İki kapılı bir handa

Gidiyorum gündüz gece



Uykuda dahi yürüyom

Kalkmaya sebep arıyom

Gidenleri hep görüyom

Gidiyorum gündüz gece





Kırk dokuz yıl bu yollarda

Ovada dağda çöllerde

Düşmüşüm gurbet ellerde

Gidiyorum gündüz gece

Düşünülürse derince

Irak görünür görünce

Yol bir dakka miktarınca

Gidiyorum gündüz gece


Şaşar Veysel işbu hâle

Gâh ağlaya gâhi güle

Yetişmek için menzile

Gidiyorum gündüz gece

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

نوستالژي

" سال جديد تحصيلي در حالي آغاز مي شود كه جامعه دانشگاهي زخمهاي چركين و التيام نيافته ي زيادي را بر اندام خود احساس مي كند. دانشگاهيان از خود مي پرسند مگر دانشگاه، نهاد پاسدار حقيقت نيست؟ پس چرا گروهي دانشگاه را در سيطره ي ايدئولوژي و پرستشگر قدرت مطلقه مي خواهند؟ مگر علم، مقوله اي ذاتاً آزاد نيست؟ پس چرا قدرت سياسي براي معرفت نيز‍ «فصل الخطاب» مي تراشد و با سرنيزه، آن را به دانشگاه تحميل مي كند؟ دانشگاهي كه اساتيدش، ضمن پروژه ي قتل عام درماني با چاقو سلاخي مي شوند، برخي راهي زندان و برخي ديگر ممنوع التدريس مي شوند. دانشگاهي كه دانشجويانش به طور مداوم به وسيله ي فاشيستها مورد تهاجم قرار گرفته يا راهي زندان مي شوند، امروز با خاطراتي تلخ و كوله باري از تجربه بازگشايي مي شود؛ در حالي كه پروژه هاي مختلفي براي آن تدارك ديده شده است.
برادران و خواهران ِ دانشجو به ياد دارند كه وقتي پروژه ي محرم افشا شد، محافظه كاران آن را تكذيب كردند؛ ولي گذشت زمان نه تنها وجود اصل پروژه را تأييد كرد، بلكه اكنون بسياري از اجزاي آن محقق شده است. مطبوعات مستقل به طور فلّه اي توقيف شده، بسياري از چهره هاي شاخص جنبش اصلاحات راهي زندان شده اند، سعيد حجاريان ترور شد، حادثه ي 18 تير كوي دانشگاه تهران و حادثه ي شهريور ماه خرّم آباد بخشهاي ديگري از آنم پروژه بود. هنوز صحنه ي آخر آن نمايش به اجرا در نيامده است. صحنه ي آخر آن نمايش مضحك بازتوليد حادثه ي ميدان تيان آن من با توسل به مدل اصلاحات چيني است. "
ديشب مشغول مرتب كردن وسايلم بودم، چشمم به كتابي افتاد به نام " مجمع الجزاير زندان گونه ". كتابي از اكبر گنجي كه مجموعه مقالاتي درباره ي جو سياسي مربوط به  سالهاي 80 تا 81 را شامل مي شود. عنوان اولين مقاله بود :  " پيام به دانشجويان به مناسبت سال تحصيلي جديد". اين پيام در مراسم بازگشايي دانشگاه صنعتي شريف در سال... قرائت شد و به دنبال آن متهم ( نويسنده كتاب) به مدت 21 روز راهي سلول انفرادي بند 240 اوين شد. و متن بالا دو سطر ابتدايي آن مقاله است. كتاب را خيلي وقت پيش ( 6 سال پيش) مطالعه كردم؛ اما چيزي كه با خواندن دوباره ي اين مقاله پس از گذشت نزديك به يك دهه از آن زمان انتشار آن جالب به نظر مي رسد عدم مشاهده در اوضاع كلي و وضع و حال ما ايرانيان در باب مسايل ذكر شده است و اين براي من يأس اطمينان بخش ايجاد مي كند؛ اطمينان از عدم تغيير شرايط 2 دهه كنون. كافيست به يك دهه پيش نگاهي گذرا بيندازيد و اوضاع آن زمان را با شرايط كنوني مقايسه اي كنيد. دادگاه هايي كه برگزار شد، بگير و ببندها ، اعترافات ساختگي ، خيمه شب بازي هاي مضحك ، اخبار سرتاسر دروغ تلويزيون ، فرافكني ها ، بزرگنمايي كوچكترين مسايل داخلي غرب و منعكس نكردن مهم ترين مسايل داخلي خودمان ؛ همه  و همه ي اينها را از زماني كه نوجواني سيزده چهارده ساله بودم تا اكنون كه 27 سالم هست هر روز و هر روز مشاهده مي كنم. در اين بين البته و هر از گاهي نسيمي از سر اميد برخاسته اما عمرش بسيار كوتاه بوده است. نمي دانم چرا و بدون هيچ مناسبتي اينها را مي نويسم! شايد دليلش همان باشد كه گفتم : مقاله اول كتاب را كه خواندم ديدم مقاله مربوط به 8 سال پيش است اما شرح حال امروز نيز هست!







سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

گاهي اوقات

يكي از دوستان عادت دارد بگويد: " گاهاً (گاهي اوقات ؛ بعضاً؛ بعضي اوقات ؛ برخي مواقع)  بچه ها يك كارهايي مي كنند كه آدم ...."  يعني گاهي اوقات يك سري چيزهاي عجيب و خارق العاده اي در اين مملكت  اتفاق مي افتد.
اما من مي گويم اصلاً هم عجيب نيست چون نام اين خراب شده، ايران است. به نمونه هايي از اين دست توجه نشان بدهيد.

از آنجا كه در هفته ي مقدس دفاع مقـدس قرار گرفته ايم؛ طبيعي است كه گاهاً ( گاهي اوقات ) متوجه اين سؤال شويم كه چقدر در زندگيمان كار صواب كرده ايم و ثواب اش را برده ايم!


مشهد - ميدان (فلكه) جانباز ( اينور پروما)


شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

حال پيچيده

آه كشيدن و فكر كردن به روزهايي كه گذشته اند فقط فوت كردن به تصوير منجمدي از روزهايي است كه  ديگر بر نمي گردند!  مي انديشم تنها چيزي كه مي تواند باعث شود آه پسين، سوزناك يا حداقل غمناك يا كه حداقل تر از آن حسرت بار نباشد تحمل كردن شرايط سخت كنوني و فكر كردن به روزهاي خوب آينده باشد!
چند روز ديگر سال تحصيلي تازه آغاز مي شود! گرچه من تابستان را هم در دانشگاه بودم! اما تابستان جزء عادي سال تحصيلي محسوب نمي شود و حال و هواي آن را هم ندارد! برعكس خيلي ها كه با اينكه دوست دارند زودتر فارغ التحصيل شوند اما با اين وجود از اينكه دوران خوش دانشجويي هم به اتمام مي رسد و از از اين بابت اظهار ناراحتي مي كنند؛ من به شدت مايلم دوران درس و دانشگاهم با تمام روزهايش تمام شود. نمي خواهم بيشتر از اين توضيح دهم!
دنبال مطلبي مي گشتم. موتور جستجو، وبلاگِ سيب زميني داغ را نشانم مي دهد. آدرسش مربوط به ميزبان قبلي وبلاگ يعني بلاگفاست. خود مطلب، كوتاهتر از عنوان مطلب است " هق هق". حسي كه من دارم اما نمي دانم چرا نمي آيد. وقتي تاريخ پست را نگاه مي كنم مرداد 87 است ؛ 2 سال پيش و مي گويي 2 سال پيش و در آنجا نوستالژي هاي نه چندان  دورت سر از خاك بيرون مي آورند !!!؟ و من به تصوير منجمد گذشته فوت مي كنم !!!


پ.ن. : گهگاه بايد فوتي كرد بر روي گرد و غبار نشسته بر روي وب و لذت برد از خواندن چيزهايي كه نخوانده اي!

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

شبانه


كار سختي نيست كه كاريست معمولاً دائمي: به ظاهر شاد بودن ولي به تدريج و البته نه چندان آرام از درون مي پوسي و پير مي شوي. با آنكه اصولاً آدم درونگرايي نيستم - بيشتر برونگرايم - معمولاً كمتر پيش مي آيد كه كمان به دست بگيرم و تيري از چله رها كنم اما وقتي هم تيري رها مي كنم تيرهاي بعدي پشت سرش به هرسويي پرتاب مي شوند:
يكي گفت: فلاني همه را حرام مي كند! من هم به يك فلاني ديگر اين را مي گويم!
و چقدر دوست دارم مي توانستن لخت و عريان بنويسم ، ناب ناب ، مملو از حماقت و بچگي ، سرشار از تهي بودن و خلوص، خالي از واهمه ي لبه ي تيز قلم نقـد ، رها و توسن وار در پهنه ي دشت سبز خيال بر فراز رقص ِ مواج ِ خوشه هاي مخملي به پرواز درآيي و آنچه در دل داري بدون هراس از اتهام اخلاقيات محصور كننده به زبان نه كه به فرياد آوري.
مي خواهم بغلت كنم ... اما نه ، نمي توانم ، چرا ؟ بي اختيار ترانه اي در گوشم طنين مي افكند: اين قدر ظريفي كه با يك نگاه هرزه مي شكني...
 نفس مي كشم... تو را مي بينم و حسرتي زيبا بر دلم مي نشيند.
و اينك اي معشوق دگرم با توام! تو اي اهرمن عشقم! احساس گناهي ندارم گر به سان سابق نيستي ... نيستي جذاب و دست نيافتني! اكنون خود را بلندتر از آن كه در پيش تو بودم يافتم و تو را حقيرتر  از آنچه بودي مي بينم ... اما هنوز به اعماق سياه چاله هاي فراموشي ام فرو نرفته اي ليك سرخي خوني كه در چهره ات بود كم كم رنگ مي بازد و پريشاني را به چهره ات هديه مي كند.
و دگر باره تو؛ تو اي ريز اندام محبوب و مغرور ، همچنان مغرور غرورت باش به سان تيزپرواز دشت هاي استغناء ، گرچه بي نياز نيستي ؛ از عشق.
شراره ي پر فروغ ، تو را مي ستايم چون غرورت در عين شكوه سرشار از كرنش و خشوع است. تو لخت نمي شوي حتي در ذهن من ، تنها جايي كه شايد بتوان با تو عشقبازي كرد. بارها تو را به كنارم خوانده ام و دوشادوش ليك ناهمگن ولي خرامان خرامان جاده هاي حومه ي پاريس را طي كرده ايم. تو زن مي شوي و من مرد؛ شايد من ژدرو و تو آليس. موسيقي بلد نيستم ؛ تو به من ياد مي دهي چگونه نت بخوانم ؛ و من به تو مي آموزم چگونه بايد تو را دوست داشت. گاوهاي غول پيكر در دامنه هاي آلپ مي چرند؛ من و تو بر روي چمنزار بلند، دراز كشيده ايم و رو به آسمان مي نگريم. مون بلان ما را نظاره مي كند و ما گاوهاي غول پيكر را و البته گلهاي شقايق را.
نمي دانم شايد شايد تو به من مي گويي دوستم داري و من بي آنكه بينديشم مي گويم تو را بايد با پاريس دوست  داشت، وقتي پاريس نباشد يعني گلي را بدون باغچه اش مي خواهي و گل بيرون باغچه زود مي پژمرد. آه كه اسمت را نمي توان فرياد كشيد ولي خودت را تا انتهاي حنجره فرياد مي توان. عشق را تفسير بسيار است. اينك عشق تو را فقط در پشت ميله اي دلم زنده نگاه مي دارم و حكم ابد برايش صادر مي كنم. تو را پاك نمي خواهم، معصوم نمي خواهم، باكره نمي خواهم، ولي هستي و من نمي توانم بر همه ي آنها را تأكيد كنم؛ من فقط غرورت و خشوعت را ديدم و در پس آنها تو را بزرگتر از آن كسي ديدم كه غروري پوشالي داشت و خشوعي نداشت. تو را جسور ولي حساس ديدم و مي ستايمت براي آنكه به خود جرأت و اجازه دادي عشق را بيازمايي. گرچه راهي است بس بي سرانجام. نگاه تو چوب كبريتي است و لبانت لبه ي كبريتي و آنگاه كه بر روي هم بلغزند مرا به آتش مي كشند و شايد از اين آتش دوباره احيا شوم.


ولي باز تو اي دگر سوداي ديرينم ، آتش تو خاكسترم كردو اينك زوالت را شاهدم. همراهم به دشت هاي پوشيده از نرگس فوجي گام ننهادي ، تو ترسيدي  و خطر نكردي ، حتي لحظه اي انديشه ي عشق را برنتابيدي و مرا به خاطر كوچكت حتي لحظه اي راه ندادي، نايستادي تا آني به چشمانم چشم بدوزي و اينك در نور خورشيد بسوز. نامت بي جلا مي شود و رنگ مي بازد هر روز بيش از پيش.



یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

دفنم نکنید، مرا بسوزانید

دیشب همین موقع بود؛ می خواستم بلند شوم بروم سر میز مطالعه ام و این ها را بنویسم نکند فردا صبح یادم برود. اما گشادی ام شد و فردا صبح هم بیشترش از یادم رفت. حالا 24 ساعت بعد درست همان موقع یعنی ساعت 2:30 دقیقاً همان چیزهایی که دیشب در ذهنم وول می خوردند دوباره به کله گُنده ام بازگشته اند. دیشب تا ساعت 1:30 توی ماشین امیر باهاش در دل می کردم. به خانه که آمدم و به بستر که رفتم ساعت 2:30 دقیقه بود و با خودم فکر می کردم دیر یا زود همه یمان باید ریغ لعنت را سربکشیم؛ چه به آرزوهایمان برسیم؛ چه نرسیم. آخرش هم فرق چندانی نمی کند، اما لابلایش چرا؛  فرق بسی فراوان است. درد و رنج و عذاب نکشیدن و به آرزوهایت نرسیدن بسی سعادتمندانه تر از درد و رنج و عذاب کشیدن و باز هم به آرزوهایت نرسیدن است.
چند وقتی هست به روش های مختلف راحت شدن فکر می کنم و با خودم سبک و سنگین می کنم کدام یکیشان راحت تر راحتت می کند؛ سریع، بی درد، راحت و ... و در این بین گاهی از گـُه خوردن بعضی ها که دوست دارند آدم و عالم خبردار شوند و توجهشان به آنها جلب شود حالم گـُه به گـُه می شود. نمونه اش همین دختر خاله یمان و باز این دختره (اکرم) در سریال جراحت. قرص می خورند. خیلی جدی میگی یک چاقو بردار دو بار بزن تو قلبت. این کارها چیه دیگه؟؟ خوب شد حالا یک لوله 3 متری کردند توی معده ات و گـُه آوردی بالا.
خلاصه در این عوالم بودم که یاد حرف چند سال پیش پسرخاله ام افتادم که در مراسم ختم یکی از بستگان، پیش روی همه بچه ها به من گفت: " حاضرم شرط ببندم تو یکی آخرش خودت را راحت می کنی". بسیار عصبانی شدم اما به روی خودم نیاوردم. بعداً تلفنی هرچی از دهانم درآمد نثارش کردم. اما پس از گذشت 3 یا 4 سال می بینم خیلی بیراه هم نگفته بود. بعضی وقت ها دیگران تو را بهتر از خودت می شناسند. بیشتر چیزهایی که امروز صبح ( یا ظهر ) کوشیدم از آن چیزهایی که دیشب در ذهنم بود بنویسیم اینهاست : ( در این جا عمده مطالب مربوط به پس از راحت شدن و یکی از کارهای مهم پس از راحت شدن است که برای من فوق العاده اهمیت دارد):
به پدر خواهم نوشت اما اعتبار چندانی به او نیست یعنی امیدی در این رابطه نیست پس به مادر پیام خواهم فرستاد، شاید او خواسته ام را در نظر بگیرد. علی شریعتی یک تقریبا چیزی گفته که ( نقل به مضمون) : نامم را پدرم انتخاب کرد، دینم را نیاکانم ، اما راهم را خودم می خواهم خودم برگزینم". نمی خواهم اصلا نمی خواهم درباره دین گفتگو کنم. فقط یک چیز می گویم من دین مشخصی ندارم و خودم را پیرو دینی نمی دانم گرچه به خوبی می دانم رسما پیرو دینی هستم و مانند دیگر پیروانش آداب و رسوم آن کیش را هراز چند گاهی به جا آورده ام. حتی گاهی هم به پیرو آن دین بودن افتخار کرده ام اما حقیقت این است که این ها ارث هایی هستند که اگر هم نخواهی شان؛ به سعی می کنند به زور آن را به تو هدیه کنند.
اما اینک چیزی که واقعا با آن درگیرم این است که ( خیلی تکراریه) خدایی که .. نه صبر کن .. اصلا کدام خدا ... من در همن جایش مشکل دارم ... چون واقعا و با تمام وجود نه به بودنش و نه به نبودنش اعتقادی ندارم و این برایم ترسی بس بزرگ است. کاش یکی از این دو اعتقاد را می توانشتم باور کنم. اما نمی توانم.
جالب است وقتی ژرف می اندیشی، نه جالب نیست، شاید اولش جالب باشد اما بعدش ترسناک می شود. یعنی روزی فرا می رسد که من بمیرم ، یعنی نباشم ، و نیست و نابود شوم ؛ جواب واضح است : آری.  تو خواهی مرد و به زیر خاک خواهی رفت ... یک لحظه ... همین جا ... همین جا بایستید... در اینکه می میرم حرفی نیست... اما با تمام حس واقع بینی ای که نسبت به مردن دارم یک چیز پس از مرگ مرا به شدت می آزارد. وقتی مردم مراسم عزاداری و ختم و این جور چیزهاست؛ همه می آیند به قبرستان و چند نفر می خواهند مرا داخل گور بگذارند و بعدش رویم خاک بریزند و هی با بیل خاک بریزند رویم تا دهانم و گوشم و دماغم و چشمم پر از خاک شود. مرا دفن می کنند، زیر خاک. و اینجاست که اولین قدم های ترس به سراغم می آید. اصلاً دوست ندارم زیر خاک مدفون شوم و دهان و دماغم پر از خاک شود و همه جا تاریک شود و دیگر نتوانم نفس بکشم. نفسم بند می آید با آنکه مرده ام. اما تازه کرم ها و سوسک ها و مار و موش ها هستند که گوشت تنم را نیش بزنند و بخورند. تازه این مرحله اولش هست . بعد هم نوبت نکیر و منکر می شود و عذاب آنها. وای مامان جان دیگه حوصله ی این لندهور ها را ندارم.
حقیقتش این است که من به هیچ یک از عذاب های آن دنیا اطمینان ندارم، یعنی نه ردشان می کنم و نه قبولشان دارم. تنها چیزی که از آن مطمئنم به زیر خاک رفتن جسدم هست و این تنها چیزی هست که با اطمینان از آن می ترسم. چون واقعا مار و موش و کرم و سوسک به سراغم خواهند آمد.
پس خواسته ی من این است: جسد مرا بسوزانید و خاکسترش را به رودخانه ای خروشان بسپارید، فقط نمی دانم استخوان هایم نیز خاکستر می شوند یا خیر؟

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

بنویسیم یا نه؟

"گاهی اوقات حس می کنم نیاز به نوشتن و خالی کردن چیزهای داخل سرم، مانند نیاز به سکس یا حتی نیاز به خوردن و آشامیدن یکی از چیزهایی است که باید ارضا شوند. اما همین نیاز نیز مانند نیازهای دیگر اگر درست هدایت نشوند علاوه بر اینکه ارضا نمی شوند بلکه می توانند اثرات نامطلوبی را نیز به دنبال داشته باشند."
متن بالا تا چه حد می تواند درست باشد؟ آیا اگر کسی هرچه را به ذهنش بیاید بنویسد  این می تواند کار معقولی باشد؟ خیلی پیش می آید که در لحظه باید بنویسیم، دقیقاً همان چیزی که در عکاسی به آن شکار لحظه ها می گویند ولی نوشتن با عکاسی بسیار تفاوت دارد. هنگامی که می نویسیم آن هم در لحظه ؛ در واقع قلم کار زبان را انجام می دهد. - البته با در نظر گرفتن وجود تفاوت هایی- یعنی تراوشات ذهنمان را به جای بر زبان راندن ، می نگاریم. حالا پرسش این است: بنویسیم یا ننویسیم آنچه در سرمان هست را؟



یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

مکانی برای تصمیم گیری

خوک بالدار! گامبوی لاغر! اینها واژگانی هستند که برادر برای بیدار کردن من که در توالت خوابم برده است استفاده می کند ... البته من خوابم نبرده بود بلکه غرق شده بودم نه در کثافت که در افکارم.  روزانه به طور متوسط تقریباً 15 تا 20 دقیقه از وقت بی ارزشم را در توالت به سر می برم ( البته هر وعده اینقدر طول می کشد) و در این حین به تمرین دیالوگ نمایشنامه های فی البداهه ی خودساخته ام مشغولم و کمتر به اتخاذ تصمیم می پردازم در حالی که همین چند روز پیش بود که بهروز با جدیت گفت بیشتر تصمیم های مهم زندگیش را در توالت می گیرد اما من بیشتر تصمیم گیری های مهم من در بستر خواب اتفاق می افتد. وجه اشتراک بین این دو مکان را می توانم به کار افتادن قوه ی تخیل و حس مثبت اندیشی و البته محال اندیشی در آنها ذکر کنم. شما چه؟ شما کجا و چه موقع تصمیمات مهم زندگی را می گیرید؟

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

درویش؛ شاعر صلح


امروز 8 آگوست 2010 است و 2 سال پیش در چنین روزی شاعر آرزوهای آزادی و عاشقی در سرزمین نخل و زیتون؛ محمود درویش زندگی را بدرود گفت. یادش گرامی.
محمود درویش از شعر خود بعنوان سلاحی در جهت نه انتقام و تنفر که صلح و عشق و انسانیت سود برد. او را دوست می دارم.

شعر زیر از محمود درویش که فادی جوده  Fady Joudah  آن را به انگلیسی برگردانده است. حتماً آن را به فارسی برمی گردانم.

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

سفر باید کرد


تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام
***
بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام
***
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام
***


چند وقتی است که در افکار روزمره غوطه ورم. سخن به گزافه نگفته ام اگر بخش بزرگی از افکارم در پی آینده مبهم می گذرد. روزها و شب ها می گذرند با دوستان یا بی دوستان. با خنده ای مصنوعی بر لب ، با درد دل های تکراری ، یا غم های کلیشه ای ، با غم عشق های پوشالی ، با روزمرگی کشنده ، با هراس ناپیدای فردا ،اندیشه های گوناگون یکی پس از دیگری ذهن رو به سترون شدنم را می آزارد. گویی پیشگویی حوادث بسیاری را باید کرد اغلب ناخوشایند. آن هنگام که در سکوت مرگبار کوهستان یکدست سپیدپوش مسیرت را گم کرده ای و نمی دانی راه کجاست و سرگردانی و وقتی فریاد کمک برآوری بهمن مشکلات تو را در زیر انبوه ستهمش مدفون می کند. در این بین ؛ در میان انبوه ظلمات و تاریکی ها گهگاه اشعه هایی از نور لحظه ای بر تو می تابند و فلاش وار برای لحظاتی کمتر از ثانیه ، نوید نور را می دهند. به سفر زیاد اندیشیده ام اما پای دربندم. شاید باید عملاً به برخی اشعار خیام رنگ و جلوه ی عملی بخشم. زندگی واقعاً کوتاه تر از آن است که در تردید  میان ماندن و نماندن بین تاریکی ها معلق باشی. سفر باید کرد...

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

BİR UMUT

Bir umut beslersin büyütürsün içinde
Sonra yağmur yağar yitirirsin herşeyi
Kahrolursun, hep ağlarsın, haykırırsın
Ama duyuramazsın.

Baharım gelmezse gönlüme
Açmasın çiçekleri dağlarımın
Güneşi yem yeşil gözlerinde
Görmezsem doğmasın sabahlarım.




ترانه ای حزن انگیز که دوست داشتم در وبلاگم بگذارم، خواننده اش Özcan Deniz  (اُزجان دنیز) است. نام ترانه "یک امید" است. سعی می کنم به فارسی برگردانمش. کلیـپـش هم خیلی غمناک بود.

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

؟؟؟

گاهی اوقات احساس سرخوردگی پیدا می کنم ... گاهی احساس نفرت ... گاهی احساس خمودگی ... گاهی احساس دست و پا زدن در لجن و غوطه خوردن در منجلاب گـُه و کثافت ... گاهی احساس خوشبخت بودن و سرتا پا امید به آینده ... گاهی آفتابی و درخشان با خورشیدی با اشعه های برایت Bright به رنگ مدادهای رنگی  و شمعی  ... گاهی احساس بیماری و بیکاری می کنم مانند زمستانی با روزهای به خواب رفته ... گاهی سرشارم از شور و شعف و تب دار مانند روزهای بلند تابستان ... گاهی سودازده و محزون مانند غروب های جمعه ام ... گاهی آن قدر بیکاری ام زیاد است که فرصت هرکاری را از من می گیرد ... گاهی آن قدر حقیرم که ترجیح می دهم بروم به انباری بدون منفذ و در هوای داغ تابستان در را ببندم و تا می توانم سیگار دود کنم ... گاهی اوقات از اینکه پی می برم دنیای سرتاسر قرار است خیلی به گشادی نیست و نابود شود خنذه ام می گیرد ... گاهی اوقات از نصیحت های کشیش مآبانه و عصا قورت داده ی پدر، آمپر می چسبانم و می گویم !!! ...گاهی اوقات بدون بن مایه ای  روشن ترین هستم و در اوج ... گاهی اوقات تا جایی که ممکن است زاویه ی دهنم را کج می کنم و با تحقیرآمیزترین حالت ممکن به خودم نهیب می زنم که: بتمرگ سرجات بابا؛ این گه ها به تو نیامده" ... گاهی اوقات فقط در آن واحد تصمیم می گیرم و عذابم را خفه می کنم ... گاهی که خسته ام می روم در آفتاب پهن شده در پشت بام دراز می کشم و خود را در ماسه زارهای ساحل رؤیاهم حس می کنم ... گاهی اوقات احساس می کنم از فرط ریا و تزویر ، خوکی بیشتر نیستم ... گاهی در سخاوت و فداکاری خود را بهترین مخلوق می بینم ... گاهی با رؤیاهای شخصیت داستان هایم یکی می شوم و سپس دچار تضادهای کشنده می شوم ... گاهی خودم را پیدا می کنم ؛ فقط آنی...

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

تیتر

گاهی اوقات دلت می خواهد فقط تیتری بزنی و همان طور که نشئه ی آهنگی (به تعبیر من) خوشبختی آور هستی رها کنی و فقط به رؤیاهایت بیندیشی... اما از آنجا که زبان های (دل) با یکدیگر تفاوت دارند مشکل بشود دیگران را درک کرد و دیگران هم تو را.
C'a été notre maison la nuit dernière
Comme toujours, la guerre
Entre le père et la mère
La mère pleure
Le père crie
Qu'est-ce que je dois faire?
Très seul je suis
Tout seul

La vie


Comme amère tu es!
Très nulle!
Je te baise la vie!

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

دوباره تیمی که دوست می داشتم

این روزها  بازی های جام جهانی فوتبال کم کم به مراحل پایانی خود نزدیک می شود. چیزی که باعث شد این مطلب را بنویسم بازی امروز (دیروز در واقع) آلمان و آرژانتین بود که آلمانی ها با یک بازی حساب شده، تاکتیکی و البته زیبا باُ چهار گل مردان مارادونا را شکست دادند. این مطلب را نمی نویسم که در اینجا به طرفداری از تیم همیشه محبوبم آلمان بپردازم وبحث و کـُری با دیگران راه بیندازم. پس از پایان بازی به یاد دوران کودکی ام افتادم ؛ یادش بخیر؛ باز هم نوستالژی آمد و مرا در آغوش گرم و حسرت بار و تکرار ناشدنی خویش گرفت. آه کودکی و نوجوانی من چه زود رفتی! زمانی که آلمان قهرمان 1990 ایتالیا شده بود؛ با تک گل آندریاس بره مه در مقابل آرژانتین و مارادونا. افتتاحیه برزیل و اسکاتلند ( که  این بازی را اصلا یادم نمی آید اما زلزله رودبار و منجیل را که همان شب رخ داد خوب به خاطر دارم)،  ملتهای اروپا 1992 سوئد و شکست از دانمارک ( دانمارکی که اصلاً قرار نبود در یورو 92 حضور داشته باشد و به خاطر تحریم یوگسلاوی به علت به راه اندازی جنگ بوسنی، فرصت حضور یافته بود و قهرمان هم شد) و نایب قهرمانی. جام جهانی 94 آمریکا؛ روزهای محرم ؛ دوپینگ مارادونا؛ بمب گذاری در حرم امام رضا ؛ سوراخ سوراخ شدن آندره اسکوبار مدافع بیچاره کلمبیا با 11 گلوله به خاطر گل به خودی، طرح به یاد ماندنی پیراهن برزیل و آلمان، آقای گل شدن اولگ سالنکو مهاجک روسیه در دو بازی؛  قد کوتاه توماس هاسلر و ضربه یوردان لچکوف بلغار و حذف آلمان در یک چهارم ، ملتهای اروپا 96 انگلیس؛ قهرمانی در انگلیس مقابل چکها؛ جام جهانی 98 فرانسه ؛ باخت 3 به هیچ از کرواسی ؛ احساس پوچی و ... تمام این ها جزیی از زندگی تمام شده ی من هستند و خاطرات نوستالژیک فوتبال بخش مهمی از زندگی ام.

1990 ایتالیا - آلمان قهرمان جهان





آلمان - بلغارستان (1994 آمریکا)



به به تو




     


ضربه ای آرنج لئوناردوی برزیلی جمجمه ی  تاب راموس، بازیکن آمریکا را می شکند
1994 - یک هشتم


خورخه کامپوس دروازه بان کوتاه قامت مکزیک با لباسهای معروفش

سعید العویران پس از دریبل 6 بلژیکی گل می زند ( همیشه با خودم می گفتم چون آن زمان از4 گروه از 6 گروه 3 تیم صعود می کنند پس بلژیکی ها از عمد گل خوردند با رشوه که البته بعید هم نیست ) - 94 آمریکا

رقص سامبا ( روماریو - به به تو - مازینیو یا زینیو ) - بازی برزیل- هلند که 3 به 2 برزیل برد - امتحانات خرداد سال سوم  دبستان تمام شده بود و همان روز که تکرار بازی پخش می شد رفتم کارنامه ام را گرفتم. از دندان درد هم داشتم می مردم. خودم با قاشق دندانم را کشیدم. 94 آمریکا

آندره اسکوبار که به خاطر زدن گل به خودی پس از بازگشت به کلمبیا با 11 یا 12 گلوله  توسط مافیا و شرط بندان کشته شد.
94 آمریکا




برزیل و کاپیتان دونگا ، قهرمان شدند. 94 آمریکا

فینال جام جهانی 1994 آمریکا بین برزیل و ایتالیا به قضاوت ساندرو پل داور مجار و کمک اول او محمد فنایی


مارادونا پس از گل باورنکردنی به یونان ( 94 آمریکا)

کارلوس والدرما کاپیتان معروف کلمبیا در 3 جام 1990 ایتالیا، 1994 آمریکا و 1998 فرانسه

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

تو کجایی؟

تو کجایی؟ در گستره ی بی مرز این جهان، تو کجایی؟ من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام: کنار تو!                                   احمد شاملو
                                                                                                                                                      

***
حقیقت این است که زبانم بند می آید؛ چیزی برای گفتن نمی یابم! من این طوری هستم. هرگاه احساس می کنم مثل آب خوردن و در روز روشن حقم پایمال می شود به خودم پناه می برم و به وجدانم نه به خدای دیگران و نه به تو. من ضعیف نیستم. همه مثل هم نیستند. من نوشتن را دوست دارم. من شعر را دوست دارم. دیروز که 6 سالم بود؛ رحماندوست را با حنجره ای کودکانه از بالکن یک روز بهاری با نوای چُغُک ها از پنجره ی خانه ی مادرجان به دنیای زیبایی ها سر دادم واز لذتش اشک در چشمان بادامی ام حلقه زد. من می نویسم. من جمله می آفرینم. من قواعد خودم را دارم. من التماس نمی کنم. من مبارزه می کنم. من انتقاد می کنم. این زندگی است. این ادبیات است. از اینکه بر سر مبلغی نمره چانه زنی کنم شرمم می شود. عاری از خطا نیستم. مملو از خطا هستم. اما حق به جانب نمی نگرم. من حرفی ندارم که برایت بزنم؛ من زندان نانوشته ها بوده ام. اینک این منم. بختِ لختم را برای خود نگاه می دارم. وقتی می بینم چیزی برای از دست دادن ندارم دنیا را دوست دارم؛ هراسی نیست چون.

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

لذت رنج

گاهی اوقات از رنج بردن لذت می برم و نمی دانم  گلایه از رنجی که می برم یعنی چه؟ آیا می خواهم به لذت خود پایانی توجیه مند داده باشم یا خود را توجیه کنم؟ من هیچ نمی دانم!
                                                ***

آن گاه که قلبت تو را می فریبد
                        آن گاه که چشمانت به تو دروغ می گویند
                                                                            از محبوب خود چه انتظار داری؟!
آن گاه که روح زخمی ات حریصانه آغوش گرم مرگ را می جوید
                 چه به دنبال سینه های مالامال از ریا هستی؟!
آن گاه که دوستان بی آنکه بخواهند؛ خنجر بر قلبت فرود می آورند
                                          در پی کدامین همراز می گردی؟!
آن گاه که عقل و منطق؛ به سان حاکمانی جبار به پیمودن زوالی تألم بار امرت می کنند
سعادت را در کدامین عقل و منطق می جویی؟!
آن گاه که ظلمات شب، مونس روحی زجرآلود شده اند
          هنگامه ی پگاه، انوار خورشید؛ نیزه های زهرآلود دیگرند!

                    کدامین امید را امیدواری؟!


سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

عاشقی، درد، شادی


و عاشقی یعنی درد کشیدن. برای اینکه درد نـکشی باید عاشق بشوی اما آدم از عاشـق نبودن هم درد می کـشد، بنابراین عاشقی یعنی درد کشیدن. عاشـق نبـودن هم یعنی درد کشیدن. برای شاد بودن باید عاشق بود پس برای شادی باید درد کشید، اما درد کشیدن آدم را غمگین می کند پس بـرای غـمگیـن بـودن باید عاشـق شــد و امیدوارم بتوانی بفهمی! 
                                                                                                                          (وودی آلن)

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

Lesson from the Kama Sutra


LESSON FROM THE KAMA SUTRA
A poem by Mahmoud Darwish (translated from Arabic)
 
Wait for her with an azure cup.
Wait for her in the evening at the spring, among perfumed roses.
Wait for her with the patience of a horse trained for mountains.
Wait for her with the distinctive, aesthetic taste of a prince.
Wait for her with seven pillows of cloud.
Wait for her with strands of womanly incense wafting.
Wait for her with the manly scent of sandalwood on horseback.
Wait for her and do not rush.
If she arrives late, wait for her.
If she arrives early, wait for her.
Do not frighten the birds in her braided hair.
Wait for her to sit in a garden at the peak of its flowering.
Wait for her so that she may breathe this air, so strange to her heart.
Wait for her to lift her garment from her leg, cloud by cloud.
And wait for her.
Take her to the balcony to watch the moon drowning in milk.
Wait for her and offer her water before wine.
Do not glance at the twin partridges sleeping on her chest.
Wait and gently touch her hand as she sets a cup on marble.
As if you are carrying the dew for her, wait.
Speak to her as a flute would to a frightened violin string,
as if you knew what tomorrow would bring.
Wait, and polish the night for her ring by ring.
Wait for her until Night speaks to you thus:
There is no one alive but the two of you.
So take her gently to the death you so desire,
and wait.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

استحاله

شبه جزیره کره یکی از نمونه های بارز برای لمس عینی تفاوت بین ایدئولوژی ها  و اثرات آن ایدئولوژی ها بر روی تمام امور دو کشور سابقاً واحد است. کـُره کشوری بود که تا سال 1945 یعنی پایان جنگ جهانی دوم ، کشوری یکپارچه بود و پس از آن در سال 1945 بین دو قطب و قدرت  بعد از جنگ ــ آمریکا  و شوروی ــ به 2 قسمت شمالی و جنوبی تقسیم شدند. قسمت شمالی  تحت حمایت شوروی به حکومتی کمونیستی و قسمت جنوبی با پشتیبانی غرب به حکومتی دمکرات و آزاد تبدیل شدند. در سال 1950 نیز کره شمالی برای اتحاد مجدد به کره جنوبی حمله کرد که توفیقی نیافت.
اما چیزی که پس از گذشت 65 سال خیلی به وضوح به چشم می آید حال و روز متفاوت دو ملت در تمام جنبه هاست. در کره جنوبی جایی که جزو 10 اقتصاد برتر دنیا به شمار می رود؛ تلاش برای افزایش سرعت اینترنت بالاتر از 20 گیگا بایت بر ثانیه است در حالی که در قسمت شمالی داشتن تلفن همراه (موبایل) جرم محسوب شده و مجازات سنگینی دارد. مردم کره جنوبی به عنوان مردمی متمدن و صلح دوست می توانند بدون نیاز به ویزا آزادانه به بیش از 90 کشور دنیا سفر کنند در حالی که مردم کره شمالی در کشورشان محبوس هستند و حق خروج از کشور را ندارند. می توان گفت کره جنوبی تقریباً با تمام کشورهای دنیا دوست است و مشکلی ندارد به جز ژاپن که آن هم مربوط به ابهامات جنگ جهانی دوم است که البته این اختلاف جزیی بوده و دو کشور با هم رابطه ی متوسطی دارند اما  معدود دوستان کره شمالی عبارتند از: چین ( نظامی کمونیستی اما عملاً 180 درجه متفاوت از کمونیسم کره شمالی) ؛ روسیه ( کمونیستی)؛ کوبا ( کمونیستی) ؛ ایران ( که اولین سفر آقای خامنه ای به عنوان رئیس جمهور به پیونگ یانگ بود که در آنجا به افتخار ایران و نشانه ی همبستگی دو کشور ؛ کره ای ها ، سرود " ای شهید" را در حضور خامنه ای رئیس جمهور ایران نواختند) ، و چند کشور دیگر مانند ونزوئلا و غیره.
 وضعیت عمومی کره شمالی در درجه بندی جهانی دوم از آخر است( بین  تقریباً200 کشور) . اما وضعیت کره جنوبی را نمی دانم اما مطمئنم جز 25 کشور اول دنیاست.
دیشب بازی کره شمالی با برزیل بود. اگر دقت کرده باشید شمالی ها چنان قد کوتاه و لاغر اندام بودند که این  نشانگرچیزی نبود جز تغذیه نامناسب. در ادامه بازی ها وضعیت فیزیکی بازیکنان جنوبی و شمالی همه چیز را نمایان می کند.


اما چیزی که دیشب مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد بازی ساده ، گروهی ، فداکارانه و با تعصب شمالی ها بود. خیلی زیاد حس کردم شمالی ها خود را بازیکن فوتبال نمی دانند؛ آنها خود را سربازانی می دانستند  که برای رهبرشان کیم جونگ ایل می جنگیدند. چیزی وجود دارد به نام استحاله. 65 سال شستشوی مغزی هرکسی را تبدیل به سربازی می کند که در هنگام نواختن سرود ملی کشورش با تمام وجود اشک می ریزد. در اینجا نگرانی ای برای ساق های میلیون دلاری وجود ندارد؛ هراسی برای پیدا کردن تیم در فصل نقل و انتقالات نیست و حواشی دیگر. در اینجا رهبر مهم است و آرمان آنها : کیم جونگ ایل و کمونیسم و سوسیالیزم.


سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

فاشیسم


فکر می کنید فاشیسم  یعنی چه و فاشیست یعنی که؟ اگر می خواهید تصور ذهنیتان  از واژه های "فاشیسم" و "فاشیست" منحصر به دوران جنگ جهانی دوم و آلمان و ایتالیا و هیتلر و موسولینی نباشد؛ پیشنهاد می کنم کتاب "تلقی فاشیستی از دین و حکومت" از اکبر گنجی را مطالعه کنید.

به نظر من کسانی که به خانه ی آیت الله صانعی حمله می کنند و چنین آزادانه به وحشیگری می پردازند فاشیست هستند و از فاشیسم خاص خودشان دفاع می کنند.

بنویسیم یا نه؟

"گاهی اوقات حس می کنم نیاز به نوشتن و خالی کردن چیزهای داخل سرم، مانند نیاز به سکس یا حتی نیاز به خوردن و آشامیدن یکی از چیزهایی است که باید ارضا شوند. اما همین نیاز نیز مانند نیازهای دیگر اگر درست هدایت نشوند علاوه بر اینکه ارضا نمی شوند بلکه می توانند اثرات نامطلوبی را نیز به دنبال داشته باشند."
متن بالا تا چه حد می تواند درست باشد؟ آیا اگر کسی هرچه را به ذهنش بیاید بنویسد  این می تواند کار معقولی باشد؟ خیلی پیش می آید که در لحظه باید بنویسیم، دقیقاً همان چیزی که در عکاسی به آن شکار لحظه ها می گویند ولی نوشتن با عکاسی بسیار تفاوت دارد. هنگامی که می نویسیم آن هم در لحظه ؛ در واقع قلم کار زبان را انجام می دهد. - البته با در نظر گرفتن وجود تفاوت هایی- یعنی تراوشات ذهنمان را به جای بر زبان راندن ، می نگاریم. حالا پرسش این است: بنویسیم یا ننویسیم آنچه در سرمان هست را؟



جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

امنیت


به هر دری می زنم تا از این حالت در بیایم. نمی توانم بروم با اعصاب راحت درسهای لعنتیم را بخوانم. آهنگ های زیادی گوش می کنم تا بی خیال شوم و کمی از این حالت لعنتی دربیایم. پناه می برم به کلیپ های ترکیم. گؤکهان اؤزن (Gökhan Özen) مرا به پوسته ی استانبولیم می برد تا بلکه کمی از اتفاقات این یکی دو روز بیرون بیایم. اما اثرش موقـتی است. اصلاً نمی دانم چرا هر وقت جام جهانی شروع می شود؛ بازی افتتاحیه اش مصادف با خاطره ای  می شود که در ذهنم خوب می ماند حالا چه خوب باشد،چه بد، چه عادی!ا

 1994 آمریکا (آلمان - بولیوی)،
 1998 فرانسه (برزیل- اسکاتلند)،
 2002 ژاپن و کره (فرانسه - سنگال)،
 2006 آلمان (آلمان - کاستاریکا)
2010 آفریقای جنوبی (آفریقای جنوبی - مکزیک)

به گمانم تاریخ همه ی این بازی ها به عنوان افتتاحیه ی ماه پر حادثه ی خرداد بوده است! و همه یشان دربردارنده ی خاطره ای بوده است برایم که هنوز هم همه ی آنها را به یاد دارم.
امروز هم مراسم و بازی افتتاحیه جام جهانی بود؛ خاطره اش چاقو خوردن دختر خاله ی نازنیم بود. رفتم بیمارستان عیادتش. دیشب عمل شده بود و هنوز درد داشت. چهره ی دوست داشتنی و نازش همراه با دردی که تحمل می کرد، بغضی را در گلویم انداخت اما خودم را کنترل کردم. در تضاد ها و سؤال ها غوطه ور بودم. به کدامین گناه یک دختر13 یا 14 ساله؛ معصوم و بی گناه که به همراه مادر و خواهر و خاله اش در یکی از پر امنیت ترین خیابان های شهر( بلوار سجاد) تردد می کردند در جلوی کیوسک نیروی انتظامی چنین اسیر و قربانی لحظه ای ناگهانی مانند این میشود. خاله ام تعریف می کند  ساعت 10 شب بود. همه چیز چنان سریع اتفاق افتاد که ما اصلاً متوجه نشدیم فاطمه چاقو خورده است؛ حتی خودش هم نیز. قصه شاید خیلی عجیب نباشد. شب جمعه، 2جوان احتمالاً مست؛ عربده کشان سوار بر موتور با سرعتی بالا. چاقو چنان تیز بوده و چنان سریع پهلوی او را دریده بود که تازه بعد از عبور از کنار خیابان و رسیدن به چمن وسط بلوار، فاطمه احساس می کند که پهلویش به شدت می سوزد و وقتی دست می برد به پهلو می بیند خون تمام لباسش را فرا گرفته و فقط چند دقیقه بعد از حال می رود ... تعجب و عصبانیت من بیشتر از این است که چرا چنین چیزی باید در یکی از امنیتی ترین خیابان های شهر اتفاق بیفتد؟!
فردا 22 خرداد است! فردا در همان خیابان چه کسی می تواند با اندیشه ی سبزی از آن جا به سلامت گذر کند. فردا در آن جا امنیت به مقدار و تعداد کافی خواهد بود!


پ.ن.1: خوشبختانه خطر، میلی متری از کنار کلیه های او رد شد.
پ.ن.2: متأسفانه آخرین امتحانش را از دست داد.
پ.ن.3: امروز توفیق در بیمارستان به فاطمه گفت: "نگران نباش، خودم قاتل هایت را پیدا می کنم."



چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

فعالیت های آزمایشگاه زبان


داشتیم  با خرس قهوه ای درس می خواندیم ( فیلم رد و بدل می کردیم ) که لا به لای خرت و پرتهایش ؛ یادگاری از سال اول ترم اول مربوط به آزمایشگاه زبان کشف شد و ما را به آن ایام برد. شخصیت پایین تصویر من هستم. شخصیت سینی به دست امیر است و شخصیت چاق و چله هم خرس قهوه ای است.



پ.ن. : پس از پایان امتحانات اگر سکته نزدیم و زنده ماندیم عکسهای دیگری  به این یادداشت ها ضمیمه خواهم کرد!

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

ببخشید


پارسال بود. درست در چنین روزهایی بود که بدون آنکه خودم بخواهم چنین شعر مسخره ای بر دهانم جاری شد. فقط پوزش می خواهم از اینکه دوباره این شعر را آوردم و گذاشتم اینجا. اگر ابتذال و پایین بودن این شعر بی نهایت مسخره و مبتذل را نادیده بگیریم تنها چیزی که برایم باقی می ماند خاطره ی روزهای پارسال است. حتماً دیده اید فیلم هایی را که طرف در بحبوحه ی جنگ و درگیری، عاشق می شود. خب، چنین وضعیتی نیز برای من پیش آمده بود. خودتان که می دانید خرداد پارسال  چه بویی می داد. البته بهتر است بگویم تابستان پارسال. الآن به یاد فیلم بی نوایان  افتادم. آنجا که جنگ های داخلی فرانسه برای انقلاب کبیر در جریان است و در آن گیرودار و شلوغی، پسرکی عاشق کوزت می شود.



The Wistful Route

As strolling along the wistful route,
I murmur the love which has taken root.

Clear like the result of a one-sided fight;
As the sun never shines at night.

Knowing it well: She'll never be mine,
Loving her forever is the lover's fine.

I'm fool of you honey,
But I have no money.

Although  this seems so funny,
Not for the eyes which are runny.

I'm fool you,
What should I do?

I don't want to make you sad,
But your love is drivin' me mad.

My life is as dark as night,
And I won't try again to be right.

Look at the loneliest lovelorn,
How much his face is sad and worn.

There is no reason,
For a born in the fall season.

There is no reason to be alive,
Except for your eyes which they revive.

Only I know when the sun rise:
It's when you open your eyes.

Let me hold your hand,
To walk in your eyes' sand.

I've not seen a day sunny,
Since I saw you my honey.

You don't know how much I love you,
Much more than everybody thinks I do.

I was captivated by your eyes,
And it takes me far away, miles and miles;

Over the clouds in the blue skies;
Where I can shout my cries.

I know this love is just a pie in the sky,
So, why I could not forget you, why?

The wistful route companies me through all its pains,
And I sigh for all my dreams which faded under rains.

    

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

دوباره


عشق و شعور واعتقاد /  کالای بازار کساد 
سوداگران در شکل دوست /  بر نارفیقان شرم باد

***
حال و حوصله ای نمانده ... برای هیچ کاری ... حتی برای نگاشتن این نوشته ی نیمه جان ... کم کم بوی متعفن فصل امتحانات به مشام می رسد ...  از کنار مدارس مختلف می گذرم ، دبستان ، راهنمایی ، دبیرستان ... حیاطی بزرگ را می بینم خالی از دانش آموزی ... خالی خالی ... داغ داغ از آفتاب خرداد  ...  و مرا به یاد تابستان  می اندازد ... تابستان پارسال  حسرت بارترین ؛ محزون ترین، و طولانی ترین تابستان عمرم بود .. سراسر  پر از انتظار و شوق ... شوق برای هیچ و پوچ ...  و انتظار برای سایه ای پوشالی ... نمی خواهم بگویم چرا ... چرا که خود پوچ تر ار پوچ است ... 

***


YİNE YAZ GELİYOR
YİNE BENİM ACI HATIRALARIM
YİNE SENSİZLIK
YİNE AH
YİNE BEN, YİNE SEN
YİNE AYRILIK

SEVİYORUM SENİ


دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

وقتی دوستی ها بوی شاش می گیرد

غالباً شناختن چهره ی واقعی برخی از دوستان نیازمند زمان است. صرف نظر از مدتی که برای این دوستی صرف شده است باید ارزش های معنوی هزینه شده را نیز در نظر گرفت. گرچه پس از شناخت میتوانیم چندین راه را برای ادامه بگزینیم اما اگر نتیجه شناختمان زیاد جالب نباشد، تلخی این شناخت مدت زیادی آزارمان می دهد. اما نکته ای که باید از آن عبرت گرفت:این است که به هیچکس بیشتر از خودت نباید اعتماد کنی!

پ.ن.1: گاهی اوقات واقعا لازم است احمق باشی، تا درد و رنج کمتری بکشی.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

بت که شاخ و دم ندارد!

با اینکه امروز( یعنی دیروز) از پایانه اتوبوسرانی آزادی ( پارک ملت) ؛ اتوبوس سوار شدم و به خانه آمدم، اما زحمت این را به خودم ندادم که بروم و مجسمه های داخل پارک ملت را یک به یک و سیر تماشا کنم و احیاناً تعدادی هم عکس به همراهشان بیندازم.
با اینکه خانه یمان نزدیک تندیس و میدان و بلوار ابوالقاسم است اما هنوز یک عکس با اوندارم، یادم باشد با او نیز عکسی بیندازم.
وقتی در پایتخت عزیزمان ، وضع بدینگونه است از مشهد بی در و پیکر چه انتظاری می شود داشت!
خودمانیم ها! این روزها، برادران محترم دزد به روش های کلاسیک روی آورده اند و به ما یادآوری می کنند که روش های قدیمی هنوز هم مثمر ثمر است: برادرانی عمدتاً از شاخ آفریقا با کشتی های بسیار بزرگ تر از خود شاخ به شاخ می شوند و آدم را به یاد فیلم ها و کارتون های دزدان دریایی دار می اندازند. در تهران اما وضعیت به گونه ی دیگری رقم می خورد. این تلاشگران عرصه ی سرقت مجهز به آخرین فن آوری روز مانند جرثقیل های آخرین مدل کاترپیلار مجسمه های چند تنی میادین بزرگ تهران را در شب روشن به تاراج می برند.

پ.ن.1: شبا که ما تو خوابیم ؛ آقا پلیسه بیداره
پ.ن.2: مجسمه سازی در صدر اسلام بسیار مورد استقبال قرار گرفت !!!



جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

میگ میگ

هنوز خودم ندیده ام یعنی تماشایش نکرده ام که میگ میگ پس از سالها دست نیافتنی بودن بالأخره به چنگال آن گرگ مفلوک می افتد. اما خُب حتماً نگاه خواهم کرد.
ظاهراً بروکلین یا رومئو یکی از فرزندان بکهام، کلافه از دست میگ میگ به پدر می گوید چرا آقا گرگه نمی تواند این پرنده ی لعنتی را بگیرد؟! و بکهام با والت دیزنی تماس گرفته و این قسمت از کارتون به سفارش او برای خرسند کردن فرزندانش ساخته می شود.

پ.ن.1 : وقتی سرمایه داری به رؤیاهای کودکانه یمان نیز رخنه می کند!!!
پ.ن.2: اینکه یک روزی بالأخره چنین اتفاقی باید می افتاد برایم آرزو بود اما به طور طبیعیش!!!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

یک شب از هزار و یک شب

اصولاً به ندرت به قصد گوش سپردن به موسیقی به طرف دم و دستگاه آن می روم. هر وقت نوای موسیقی شنیده شود به آن گوش می سپرم اما خودم عادت ندارم سی دی بگذارم و فلان موسیقی را گوش کنم. اگر هم زمانی قصد کنم شخصاً یک موسیقی را انتخاب و به آن گوش کنم مطمئناً آن موسیقی کلاسیک عربی نخواهد بود. ولی به جرأت می توانم بگویم در این آشفته بازار موسیقی یکی از ناب ترین انواع موسیقی که هر از چند گاهی؛ آن هم در اواخر شب با نوای محزون خود در فضای ساکت و صامت خانه یمان، طنین انداز می شود، و روح خسته از گذر یک روز ملال انگیز و بی فروغ  مرا بر فراز آسمان شهر هزار و یک شب - بغداد- به پرواز در می آورد، نوای کوکب الشرق "ام کلثوم" است. " آه محبوب من" عبارت سرتاسر پرخونی است از دل عاشقان دلداده که در طول نه چندان طویلش، حکایات بی شماری را با حزن مختص شب های دراز بغداد روایت می کند.
گرچه کلام موسیقی را متوجه نمی شوم اما نوای سوزناک و دلنشینش کافیست دوباره مرا به شب های بغداد ببرد. گرچه می پندارم شهر من ماتم زده ترین جای دنیاست اما بغداد را با تمام حزن و اندوه های هزار و یکشبانه اش دوست می دارم. ایستاده بر روی پلی بر روی دجله، به دو سوی رود می نگرم. نورهای شهر سوسو و چشمک زنان تو را به سوی خود می خوانند. بغداد هنوز بیدار است.  آه محبوب من؛ تو چطور؟

ن.پ: وقتی اندیشه ات این باشد که برای خوشامد دیگران بنویسی آنگاه دیگر نمی توانی بنویسی گرچه سطوری را سیاه می کنی. وقتی برای دل خودت ننویسی، برای دل او نیز نمی توانی بنویسی.