یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

امتحان فیزیک، سال 78

کرمهای داخل سرت، به دور مغر لزج و غشایی سترون شده ات؛ بیشتر و سریع تر از هر زمان دیگری آهسته آهسته وول می خورند. مغزم نه؛ که احساس می کنم کل پیکره ام به رخوت پس از یک نشئگی نارسیده دچار شده است، به یک خماری مزمن. این درد امروز یا دیروز نیست که درد همه سالهای زندگی ام بوده است. اندکی امید ؛ مقداری بیشتر و به یکباره فضایی خفقان آور. به هنگامی که یأس نزدیکترین دوستت می شود دوستانت مبدل به دشمنانی خیرخواه می شوند و تو دوباره به رجعت می کنی به نوجوانی، به فضایی شبیه امروز؛ دی یا بهمن، خفقان آور و مه آلود، مملو از دسیسه و سردی. ناکام مانند انزالی بیش از اندازه زودرس. امروز با خاطره ی آن روز مرده زنده شد. رمضان شوم. این بار اما خودخواسته بود. تنها مأمن گرم آغوش مادر است. اوست که یکه و تنها پشتت ایستاده است. روزهای آفتابی می آیند؟

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

برف می بارد

كاش مي شد برگردم به 20 یا 16 سال پیش؛ به کودکی ام:   معصومیت از دست رفته؛ به رها بودن از پیله ی شهوات و بند امیال!
ای کاش دوباره زمستان بیاید و برف اینقدر ببارد که مرا با خود به حیاط مدرسه ی راهنمایی ام ببرد و در حیاط خالی از بچه ها گام بگذارم و به دوردست هایی که ندیدمشان بیندیشم. به عشقی که از کودکی کم کم عقده ای شد در درونم تا بدینجا!
آه که اینان بازنیافتنی اند و خیال!
آه روزهای داغ زده ی سرمای زمستان کودکی ام , یادتان تا ابد بخیر!

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

واقعيت زندگي

گاهي اوقات به اين نتيجه مي رسم كه زندگي گاهی اوقات ارزش واقعاً خيلي از چيزها رو نداره. شايد اين جمله خوشحال كننده تفسير بشه و شايد هم يأس انگيز ولي در هر صورت ديد نه چندان تازه ي من هست كه زمين و زمان در صدد عوض كردنش هستند