اعتراف مي كنم كه گاهي اوقات واقعاً نياز است كه خود را سانسور كنيم. هنگامي به اين نتيجه رسيدم كه پي بردم در جامعه ي جهان چهارمي ما؛ روشنفكرنماترين افراد دور و برم هم با خود واقعي ات مشكل دارند اما با آنچه مي نمايي اما نيستي نه!
نمایش پستها با برچسب يأس. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب يأس. نمایش همه پستها
چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹
خودسانسوري
ارسال شده توسط
Morteza
تاريخ
۲۸.۷.۸۹
12
نظر


با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
برچسب ها:
خودسانسوري,
يأس
شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹
زندگي زيباست؟
تو فكر مي كني زندگي زيباست؟ من فكر مي كنم اگر او را داشته باشم زندگي زيبا خواهد بود! خرد و دور انديشي اما چيزي خلاف اين را مي گويد! خب اين مزاحم هميشه كارش اين بوده است! بر هم زدن رؤياهاي شيرينمان! اما حقيقت و احتياط واجب همان است كه او مي گويد! گه خورده كه مي گويد! بس كن ديگر! بگذار در رؤياهاي خودم تنها باشم و آن عقل و منطق كثافت را قاطي دنياي من نكن! هرچه فكر مي كنم مي بينم هيچ كجاي دنيا زندگي زيبا نيست! احمق روبرتو بنيني! همه جا آسمان همين رنگي است! زندگي فقط موقعي زيباست كه هيچ چيزي براي از دست دادن نداشته باشي و علاوه بر آن حرص و جوش بدست آوردن چيز ديگري را نزني! نه پولي، نه كس و كاري، نه عشقي، نه دوستي، نه دشمني، نه خانواده اي، نه وطني، نه حيثيتي، نه آبرويي ، نه تعهدي، نه خدايي، نه.... و ديگر چيزهايي كه مي توانند درون اين دايره يا مربع جاي بگيرند! اما من مي گويم زنديگ بدون اينها زندگي نيست كه عين مردگي است! شايد مي خواستي طور ديگري بيان كني؟! خــفــه شو! تو اصلاً مي تواني حال كسلر را درك كني ؟ گرابر او را از خانه بيرون انداخته است با اينكه هر دويشان يهودي هستند! يك يهودي چاق و يك يهودي نحيف در زير برف كه منتظر مرگ نشسته است! شايد سي سال زندگي بدون خانواده اين طور برايش بهتر و راحت تر و زيبا تر بوده؟~! من فكر مي كنم زندگي...
راستي هزارپا چه خطري مي تواند داشته باشد؟ آيا كسي از هزارپا آسيب ديده است؟
یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹
دفنم نکنید، مرا بسوزانید
دیشب همین موقع بود؛ می خواستم بلند شوم بروم سر میز مطالعه ام و این ها را بنویسم نکند فردا صبح یادم برود. اما گشادی ام شد و فردا صبح هم بیشترش از یادم رفت. حالا 24 ساعت بعد درست همان موقع یعنی ساعت 2:30 دقیقاً همان چیزهایی که دیشب در ذهنم وول می خوردند دوباره به کله گُنده ام بازگشته اند. دیشب تا ساعت 1:30 توی ماشین امیر باهاش در دل می کردم. به خانه که آمدم و به بستر که رفتم ساعت 2:30 دقیقه بود و با خودم فکر می کردم دیر یا زود همه یمان باید ریغ لعنت را سربکشیم؛ چه به آرزوهایمان برسیم؛ چه نرسیم. آخرش هم فرق چندانی نمی کند، اما لابلایش چرا؛ فرق بسی فراوان است. درد و رنج و عذاب نکشیدن و به آرزوهایت نرسیدن بسی سعادتمندانه تر از درد و رنج و عذاب کشیدن و باز هم به آرزوهایت نرسیدن است.
چند وقتی هست به روش های مختلف راحت شدن فکر می کنم و با خودم سبک و سنگین می کنم کدام یکیشان راحت تر راحتت می کند؛ سریع، بی درد، راحت و ... و در این بین گاهی از گـُه خوردن بعضی ها که دوست دارند آدم و عالم خبردار شوند و توجهشان به آنها جلب شود حالم گـُه به گـُه می شود. نمونه اش همین دختر خاله یمان و باز این دختره (اکرم) در سریال جراحت. قرص می خورند. خیلی جدی میگی یک چاقو بردار دو بار بزن تو قلبت. این کارها چیه دیگه؟؟ خوب شد حالا یک لوله 3 متری کردند توی معده ات و گـُه آوردی بالا.
خلاصه در این عوالم بودم که یاد حرف چند سال پیش پسرخاله ام افتادم که در مراسم ختم یکی از بستگان، پیش روی همه بچه ها به من گفت: " حاضرم شرط ببندم تو یکی آخرش خودت را راحت می کنی". بسیار عصبانی شدم اما به روی خودم نیاوردم. بعداً تلفنی هرچی از دهانم درآمد نثارش کردم. اما پس از گذشت 3 یا 4 سال می بینم خیلی بیراه هم نگفته بود. بعضی وقت ها دیگران تو را بهتر از خودت می شناسند. بیشتر چیزهایی که امروز صبح ( یا ظهر ) کوشیدم از آن چیزهایی که دیشب در ذهنم بود بنویسیم اینهاست : ( در این جا عمده مطالب مربوط به پس از راحت شدن و یکی از کارهای مهم پس از راحت شدن است که برای من فوق العاده اهمیت دارد):
به پدر خواهم نوشت اما اعتبار چندانی به او نیست یعنی امیدی در این رابطه نیست پس به مادر پیام خواهم فرستاد، شاید او خواسته ام را در نظر بگیرد. علی شریعتی یک تقریبا چیزی گفته که ( نقل به مضمون) : نامم را پدرم انتخاب کرد، دینم را نیاکانم ، اما راهم را خودم می خواهم خودم برگزینم". نمی خواهم اصلا نمی خواهم درباره دین گفتگو کنم. فقط یک چیز می گویم من دین مشخصی ندارم و خودم را پیرو دینی نمی دانم گرچه به خوبی می دانم رسما پیرو دینی هستم و مانند دیگر پیروانش آداب و رسوم آن کیش را هراز چند گاهی به جا آورده ام. حتی گاهی هم به پیرو آن دین بودن افتخار کرده ام اما حقیقت این است که این ها ارث هایی هستند که اگر هم نخواهی شان؛ به سعی می کنند به زور آن را به تو هدیه کنند.
اما اینک چیزی که واقعا با آن درگیرم این است که ( خیلی تکراریه) خدایی که .. نه صبر کن .. اصلا کدام خدا ... من در همن جایش مشکل دارم ... چون واقعا و با تمام وجود نه به بودنش و نه به نبودنش اعتقادی ندارم و این برایم ترسی بس بزرگ است. کاش یکی از این دو اعتقاد را می توانشتم باور کنم. اما نمی توانم.
جالب است وقتی ژرف می اندیشی، نه جالب نیست، شاید اولش جالب باشد اما بعدش ترسناک می شود. یعنی روزی فرا می رسد که من بمیرم ، یعنی نباشم ، و نیست و نابود شوم ؛ جواب واضح است : آری. تو خواهی مرد و به زیر خاک خواهی رفت ... یک لحظه ... همین جا ... همین جا بایستید... در اینکه می میرم حرفی نیست... اما با تمام حس واقع بینی ای که نسبت به مردن دارم یک چیز پس از مرگ مرا به شدت می آزارد. وقتی مردم مراسم عزاداری و ختم و این جور چیزهاست؛ همه می آیند به قبرستان و چند نفر می خواهند مرا داخل گور بگذارند و بعدش رویم خاک بریزند و هی با بیل خاک بریزند رویم تا دهانم و گوشم و دماغم و چشمم پر از خاک شود. مرا دفن می کنند، زیر خاک. و اینجاست که اولین قدم های ترس به سراغم می آید. اصلاً دوست ندارم زیر خاک مدفون شوم و دهان و دماغم پر از خاک شود و همه جا تاریک شود و دیگر نتوانم نفس بکشم. نفسم بند می آید با آنکه مرده ام. اما تازه کرم ها و سوسک ها و مار و موش ها هستند که گوشت تنم را نیش بزنند و بخورند. تازه این مرحله اولش هست . بعد هم نوبت نکیر و منکر می شود و عذاب آنها. وای مامان جان دیگه حوصله ی این لندهور ها را ندارم.
حقیقتش این است که من به هیچ یک از عذاب های آن دنیا اطمینان ندارم، یعنی نه ردشان می کنم و نه قبولشان دارم. تنها چیزی که از آن مطمئنم به زیر خاک رفتن جسدم هست و این تنها چیزی هست که با اطمینان از آن می ترسم. چون واقعا مار و موش و کرم و سوسک به سراغم خواهند آمد.
پس خواسته ی من این است: جسد مرا بسوزانید و خاکسترش را به رودخانه ای خروشان بسپارید، فقط نمی دانم استخوان هایم نیز خاکستر می شوند یا خیر؟
چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹
؟؟؟
گاهی اوقات احساس سرخوردگی پیدا می کنم ... گاهی احساس نفرت ... گاهی احساس خمودگی ... گاهی احساس دست و پا زدن در لجن و غوطه خوردن در منجلاب گـُه و کثافت ... گاهی احساس خوشبخت بودن و سرتا پا امید به آینده ... گاهی آفتابی و درخشان با خورشیدی با اشعه های برایت Bright به رنگ مدادهای رنگی و شمعی ... گاهی احساس بیماری و بیکاری می کنم مانند زمستانی با روزهای به خواب رفته ... گاهی سرشارم از شور و شعف و تب دار مانند روزهای بلند تابستان ... گاهی سودازده و محزون مانند غروب های جمعه ام ... گاهی آن قدر بیکاری ام زیاد است که فرصت هرکاری را از من می گیرد ... گاهی آن قدر حقیرم که ترجیح می دهم بروم به انباری بدون منفذ و در هوای داغ تابستان در را ببندم و تا می توانم سیگار دود کنم ... گاهی اوقات از اینکه پی می برم دنیای سرتاسر قرار است خیلی به گشادی نیست و نابود شود خنذه ام می گیرد ... گاهی اوقات از نصیحت های کشیش مآبانه و عصا قورت داده ی پدر، آمپر می چسبانم و می گویم !!! ...گاهی اوقات بدون بن مایه ای روشن ترین هستم و در اوج ... گاهی اوقات تا جایی که ممکن است زاویه ی دهنم را کج می کنم و با تحقیرآمیزترین حالت ممکن به خودم نهیب می زنم که: بتمرگ سرجات بابا؛ این گه ها به تو نیامده" ... گاهی اوقات فقط در آن واحد تصمیم می گیرم و عذابم را خفه می کنم ... گاهی که خسته ام می روم در آفتاب پهن شده در پشت بام دراز می کشم و خود را در ماسه زارهای ساحل رؤیاهم حس می کنم ... گاهی اوقات احساس می کنم از فرط ریا و تزویر ، خوکی بیشتر نیستم ... گاهی در سخاوت و فداکاری خود را بهترین مخلوق می بینم ... گاهی با رؤیاهای شخصیت داستان هایم یکی می شوم و سپس دچار تضادهای کشنده می شوم ... گاهی خودم را پیدا می کنم ؛ فقط آنی...
چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹
لذت رنج
گاهی اوقات از رنج بردن لذت می برم و نمی دانم گلایه از رنجی که می برم یعنی چه؟ آیا می خواهم به لذت خود پایانی توجیه مند داده باشم یا خود را توجیه کنم؟ من هیچ نمی دانم!
آن گاه که قلبت تو را می فریبد
آن گاه که چشمانت به تو دروغ می گویند
از محبوب خود چه انتظار داری؟!
آن گاه که روح زخمی ات حریصانه آغوش گرم مرگ را می جوید
چه به دنبال سینه های مالامال از ریا هستی؟!
آن گاه که دوستان بی آنکه بخواهند؛ خنجر بر قلبت فرود می آورند
در پی کدامین همراز می گردی؟!
آن گاه که عقل و منطق؛ به سان حاکمانی جبار به پیمودن زوالی تألم بار امرت می کنند
سعادت را در کدامین عقل و منطق می جویی؟!
آن گاه که ظلمات شب، مونس روحی زجرآلود شده اند
هنگامه ی پگاه، انوار خورشید؛ نیزه های زهرآلود دیگرند!
کدامین امید را امیدواری؟!
***
آن گاه که قلبت تو را می فریبد
آن گاه که چشمانت به تو دروغ می گویند
از محبوب خود چه انتظار داری؟!
آن گاه که روح زخمی ات حریصانه آغوش گرم مرگ را می جوید
چه به دنبال سینه های مالامال از ریا هستی؟!
آن گاه که دوستان بی آنکه بخواهند؛ خنجر بر قلبت فرود می آورند
در پی کدامین همراز می گردی؟!
آن گاه که عقل و منطق؛ به سان حاکمانی جبار به پیمودن زوالی تألم بار امرت می کنند
سعادت را در کدامین عقل و منطق می جویی؟!
آن گاه که ظلمات شب، مونس روحی زجرآلود شده اند
هنگامه ی پگاه، انوار خورشید؛ نیزه های زهرآلود دیگرند!
کدامین امید را امیدواری؟!
اشتراک در:
پستها (Atom)