‏نمایش پست‌ها با برچسب نزار قباني. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نزار قباني. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

تو را در روزگاری دوست دارم که نمی داند عشق چیست!!

1
من نه مهندسِ معماری مشهورم
نه پیکرتراشی از دورۀ رنسانس
و مرا با مرمر، تاریخی ممتد نیست...
اما خوش دارم به تو یادآور شوم که دستانم چه کرده است
تا پیکر زیبایت را پرداخت کند ...
و به گلهایش بیاراید و ... به ستاره ها ... و به شعرها ...
و مینیاتورهای خط کوفی ...

2
نمی خواهم به رخ بکشم استعدادهای خود را در بازنویسی ِ تو ...
و در طبعِ مجدّدِ تو ...
و نقطه گذاری دوبارۀ تو از الف ... تا یاء ...
زیرا شیوۀ من نیست که اعلام کنم چه کتابی تازه نوشته ام ...
و کدام زنی افتخار عاشق شدنش را داشته ام ...
و افتخار تألیفـش را از قلۀ سَـر ...
تا انگشتان ِ پا ...
که این خواسته نه در خور تاریخ من در شعر است
نه در شأن عزّت نفس ِ دلدارانم!!

3
نمی خواهم به تو ترازنامه نشان دهم
از شمارِ خالهایی که بر نقرۀ شانه هایت نشانده ام ...
و از شمارِ چراغهایی که در خیابانهای چشمانت آویخته ام ...
و از شمارِ ماهیهایی که در خلیجهایت پرورده ام ...
و از شمارِ ستاره هایی که در زیر پیراهنهایت یافته ام ...
و از شمارِ کبوترانی که میان سینه هایت پنهان کرده ام ...
که این خواسته در خورِ غرور مردانۀ من نیست 
و غرورِ دو نار سینه ات ...

4
بانویِ من،
تو آن رسوایی ِ زیبایی هستی که به آن معطّر می شوم
 و آن شعرِ بشکوه که آرزو دارم امضای خود را پای آن بگذارم
و آن زبان که از آن زر و لاجورد می ریزد
پس چگونه می توانم که در میدان های شهر فریاد برنیاورم:
تو را دوست دارم ... تو را دوست دارم ... تو را دوست دارم؟
چگونه می توانم آفتاب را در کشورهای خود نگه دارم؟
چگونه می توانم با تو در بوستانی آزاد قدم بزنم
و ماهواره ها درنیابند که تو محبوبِ منی؟

5
من نمی توانم ممّیزی پیشه کنم
بر پروانه ای که در خونم شنا می کند ...
نمی توانم مانع از آن بشوم
که سایبانی از یاسمن از شانه ایم بالا برود ...
نمی توانم شعر عاشقانه ای را در زیر پیراهن خود پنهان کنم
زیرا که مرا با خود منفجر خواهد کرد ...

6
بانوی من،
منم مردی رسوای شعر
و تویی زنی زسوای کلمات ِ من ...
من مردی هستم که جز عشقِ خود را به تن نمی کنم
و تو زنی هستی که جز مادینگی خود را بر تن نمی کنی ...
پس به کجا رو نهیم ای محبوبِ من؟
و چگونه نشانهای عشق را بر سینۀ خود بیاویزیم؟
و چگونه عیدِ سن والنتاین را جشن بگیریم ...
در روزگاری که نمی داند عشق چیست؟

7
بانویِ من،
آرزو داشتم به تو در روزگاری دیگر دل می باختم
که مهربان تر می بود، و شاعرانه تر ...
و به رایحۀ کتابها ... و شمیم ِ یاسمن ...
و بوی آزادی ...
حسّاس تر !!

8
آرزو داشتم که در دورۀ شارل آزناوور، محبوب من می بودی ...
و دورۀ ژولیت گریکو ...
و پل الوار ...
و پابلو نرودا ...
و چارلی چاپلین ...
ومحمود درویش ...
و نجیب الریحانی ...

9
آرزو داشتم شبی
شام را با تو در فلورانس باشم
آنجا که تندیسهای میکل آنژ
همچنان نان و شراب را
با زائرانِ شهر قسمت می کنند ...

10
آرزو داشتم به تو دل می باختم
در روزگار ِ فرمانروایی ِ شمع ... و هیزم ...
و بادبیزانهای اسپانیایی ...
و نامه های مکتوب به شاهپر ِ پرنده ...
و پیراهنهای پُرچین رنگین کمانی
نه در عصر موسیقی ِ دیسکو ...
و خودروهای فِراری ...
و شلوارهای پارۀ جین!!

11
آرزو داشتم که با تو در روزگاری دیگر دیدار می کردم
روزگاری که در آن زمام قدرت در دست گنجشکان می بود ...
یا در دست آهوان ...
یا در دست قوها ...
یا در دست پریان دریایی ...
یا در دست نقّاشان، موسیقیدانان، شاعران ...
یا در دست عاشقان، کودکان، مجانین ...

12
آرزو داشتم که از آن ِ من می بودی
در روزگاری که نه به گل رز ستم روا می داشت، نه به شعر
نه به نِی، نه به زن بودن زنان ...
اما افسوس که ما دیر رسیدیم ...
و در روزگاری به جستجوی گل سرخِ عشق رفتیم 
که نمی داند عشق چیست!!


نزار قبانی
لندن، آوریل 1996




چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

يا سِتً الدٌنيا يا بيروت...

غمگين مي شوم ...
محزون و ماتم زده ...
اينك كه مي بينم ديوي عكس ِ مار بر ديوار كشان
با هلهله اي از ناچاري ِ مردمان
بر خاك ِ عشقْ ، سرزمين ِ مادري ، مي فشارد دَدمنشانه گام
مرا هراسي ست ...
هراس ِ از تاب و توان كم ِ سنگفرش هاي بيروت ...
گرچه شاهدي است فينيقيه  بر خون و آتش هزاران سال ...
اما هراس من از دشمن دوست نماست ...

                                                                                                                                                                    مرتضي عليزاده

***

يا سِتِّ الدُّنيا يا بيروت

1

اي بانوي جهان، اي بيروت...
دستبندهاي ياقوت نشانت را كه فروخت؟
انگشتري ِ جادوييت را كه در مصادره گرفت؟
بافه هاي زريّنت را كه بريد؟
شادي ِ خفته در چشمان سبزت را كه بسمل كرد؟
كه با كارد بر رخسار ِ تو خط كشيد؟
و بر لبهاي باشكوهت آب ِ آتش ريخت؟
آب دريا را كه با سم آلود؟ كينه بر كرانه هاي گـُلفام كه افشاند؟
اينك ما آمده ايم ... عذرخواه ... و معترف
كه با ذهنيتي قبيله اي به تو آتش كرديم ...
و زني را كشتيم ... كه نامش ‹آزادي› بود ...

2

 ما چه مي گوييم اي بيروت ...
كه در چشمانت خلاصه ي اندوه ِ انسانهاست
و بر نارهاي سوخته ي سينه ات ... خاكستر ِ جنگ ِ خانگي
 چه گوييم اي باد ِ بيزان تابستان، اي گل سرخ ِ كامكاري ِ تابستان
كه گمان مي كرد كه با تو ديدار كنيم و تو ويران باشي؟
كه گمان مي كرد گل ِ سرخ را هزاران سگ دندان برويد؟
كه گمان مي كرد روزي چشم به جنگ مژگان برخيزد؟
چه گوييم اي مرواريد ِ من؟
اي خوشه ي گندم ِ من؟ ...
اي مدادهاي من ...
اي رؤياهاي من ...
اي برگهاي شعر ِ من ...
تو را اين سنگدلي از كجا آمد،
كه تو را نازكدلي ِ پريان داشتي ...
هيچ فهم نمي كنم چگونه گنجشك ِ خانگي
به گربه ي شبْ شكار ِ وحشي تبديل شده است ...
هيچ فهم نمي كنم اي بيروت
كه چگونه بُردي از ياد، خدا را ...
و به روزگار ِ بت پرستي بازگشتي ...




3

از زيرِ خيزاب ِ كبود برخيز ، اي عشتار
چون سرود ِ گـُل ِ سرخ برخيز ...
يا چون سرود ِ آتش
كه پيش از تو ... پس از تو ... چون تو ... چيزي نيست
تو خلاصه اي هستي زندگي ها را ...
اي باغ ِ مرواريد ...
اي بندرگاه ِ عشق ...
اي طاووس ِ آب ...
پاس ِ عشق و خاطر ِ شاعران  برخيز
پاس ب نان و خاطر ِ درويشان برخيز
عشقْ تو را مي خواهد ... اي زيباترين شهبانو
و خدايْ تو را مي خواهد ... اي زيباترين شهبانو
 اينك تو، چون همه ي زيبارويان ، خَراج ِ زيبايي ِ خود را پرداختي
و جـِـزْيه ي تمامي ِ كلمات را ...

4

از خواب ِ خود برخيز
 اي شهبانو ، اي فروزافكن، اي چراغ ِ شعله ور در دل
برخيز تا جهان بر جايْ مانـَد اي بيروت ...
و ما نيز بر جايْ مانيم ...
و عشقْ نيز ...
برخيز
اي زيباترين مرواريدي كه دريا پيشكش كرد
اكنون دانستيم
معناي كشتن ِ گنجشكي را در سپيده دم ...
اكنون دانستيم
معناي تهي كردن ِ شيشه ي جوهر را بر طرح آسمان ِ تابستان ...
اكنون دانستيم
كه ما ضدّ ِ خدا بوديم و ... ضدّ ِ شعر ...

5
اي بانوي جهان ، اي بيروت ...
اي جايگاه ِ نخستين قرار ... و نخستين عشق ...
و آنجا كه شعر نوشتيم
 و در كيسه هاي مخملش پنهان داشتيم ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه ما چون بيابانگردان به تو دل باخته بوديم ...
و درست ...  چون بيابانگردان
عشقبازي مي كرديم ...
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه تو يارِ ما بودي ...
شب همه شب به بسترت پناه مي آورديم
و سپيده دم چون بيابانگردان كوچ مي كرديم
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه بيسوادان بوده ايم ...
و نمي دانستيم چه مي كنيم ...
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه از قاتلان بوده ايم ...
و سَرت را ديده ايم
كه چون گنجشك در پاي صخره اي رَوْشه مي افتاد ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه در هنگام اجراي حُكم در حقّ ِ تو
شهود ِ كذب بوده ايم ...


6
در برابر ِ خداي يگانه اعتراف مي كنيم
كه ما به تو رشك مي بريدم ...
و زيبايي ات ما را آزار مي داد ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه نه دادت داديم ... نه بيگناهت دانستيم ... نه پيامت فهم كرديم ...
و به جاي ِ گـُل سُـرخْ ارمغانت دشنه آورديم ...
و در برابرِ خداي دادگر اعتراف مي كنيم
كه با تو رفت و آمد داشتيم ...
حشر و نشري داشتيم ...
با تو همبستر شديم ...
و تو را آبستن ِ بار ِ گناه ِ خويشتن كرديم ...
اي بانوي جهان، از پس ِ تو ما را بسنده نيست ...
اكنون دانستيم ... كه در ما ريشه دوانده اي ...
اكنون دانستيم ... كه دستانمان به فعل ِ چه گناهاني آلوده است ...

7
يزدان ... در نقشه ي بهشتْ لبنان را مي جويد
دريا در دفتر آبي ِ خودْ لبنان را مي جويد
ماه ِ سبز نيز
بازگشته است تا با لبنان پيوند كند ...
اي گوهرِ شب، زنبق ِ سرزمين ها ، دستت را به من بده
اكنون اعتراف مي كنيم
كه ما آزارگر و خون باره بوده ايم ...
كارگزاران ِ اهريمن بوده ايم ...
اي بانوي جهان، اي بيروت
چون شكوفه ي بادام بُن در نيسان، از زير ويرانه ها برخيز
از زيرِ بار ِ اندوه خود برخيز
كه انقلاب از زهدان ِ اندوهان زاده مي شود
برخيز پاسداشت ِ بيشه ها را ...
رودها را ...
دره ها را ...
برخيز پاسداشت ِ انسان را ...
ما خطا كرديم اي بيروت
طلب ِ عـفو و آمرزش را آمده ايم ...

8
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ شوريده ...
اي رودي از خون و جواهر
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ نهاد پاك...
بيرئت ِ ناهنجاري و آشفتگي ...
بيروت ِ گرسنگي كفرآلود ... و سيري ِ كفرآلود ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ داد ...
بيروت ِ داد ...
بيروت ِ اسيري ...
و اي بيروت ِ قاتل  و شاعر ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ عشق ...
و اي بيروت ِ سر بُريدن از گوش تا به گوش ...
هنوز دوستت مي دارم به رغم ِ حماقت هاي آدميان ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ...
چرا اكنون نيآغازيم ؟
                                                                              نزار قباني