یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

سخنی نیست

چه بگویم؟ سخنی نیست!

می وزد از سر امید، نسیمی؛
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست
***
پشت درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کنج اندیشی
خاموش
نشسته است
بام ها
زیر فشار شب
کج؛
کوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته است
***
چه بگویم ؟ سخنی نیست
در همه خلوت این شهر ، آوا
جز زموشی که دراند کفنی
نیست
وندر این ظلمت جا
جز سیاه نوحه شو مرده زنی
نیست
***
ور نسیمی جنبد
به رهش نجوا را
نارونی نیست
چه بگویم؟
سخنی نیست...

احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست: