كار سختي نيست كه كاريست معمولاً دائمي: به ظاهر شاد بودن ولي به تدريج و البته نه چندان آرام از درون مي پوسي و پير مي شوي. با آنكه اصولاً آدم درونگرايي نيستم - بيشتر برونگرايم - معمولاً كمتر پيش مي آيد كه كمان به دست بگيرم و تيري از چله رها كنم اما وقتي هم تيري رها مي كنم تيرهاي بعدي پشت سرش به هرسويي پرتاب مي شوند:
يكي گفت: فلاني همه را حرام مي كند! من هم به يك فلاني ديگر اين را مي گويم!
و چقدر دوست دارم مي توانستن لخت و عريان بنويسم ، ناب ناب ، مملو از حماقت و بچگي ، سرشار از تهي بودن و خلوص، خالي از واهمه ي لبه ي تيز قلم نقـد ، رها و توسن وار در پهنه ي دشت سبز خيال بر فراز رقص ِ مواج ِ خوشه هاي مخملي به پرواز درآيي و آنچه در دل داري بدون هراس از اتهام اخلاقيات محصور كننده به زبان نه كه به فرياد آوري.
مي خواهم بغلت كنم ... اما نه ، نمي توانم ، چرا ؟ بي اختيار ترانه اي در گوشم طنين مي افكند: اين قدر ظريفي كه با يك نگاه هرزه مي شكني...
نفس مي كشم... تو را مي بينم و حسرتي زيبا بر دلم مي نشيند.
و اينك اي معشوق دگرم با توام! تو اي اهرمن عشقم! احساس گناهي ندارم گر به سان سابق نيستي ... نيستي جذاب و دست نيافتني! اكنون خود را بلندتر از آن كه در پيش تو بودم يافتم و تو را حقيرتر از آنچه بودي مي بينم ... اما هنوز به اعماق سياه چاله هاي فراموشي ام فرو نرفته اي ليك سرخي خوني كه در چهره ات بود كم كم رنگ مي بازد و پريشاني را به چهره ات هديه مي كند.
و دگر باره تو؛ تو اي ريز اندام محبوب و مغرور ، همچنان مغرور غرورت باش به سان تيزپرواز دشت هاي استغناء ، گرچه بي نياز نيستي ؛ از عشق.
شراره ي پر فروغ ، تو را مي ستايم چون غرورت در عين شكوه سرشار از كرنش و خشوع است. تو لخت نمي شوي حتي در ذهن من ، تنها جايي كه شايد بتوان با تو عشقبازي كرد. بارها تو را به كنارم خوانده ام و دوشادوش ليك ناهمگن ولي خرامان خرامان جاده هاي حومه ي پاريس را طي كرده ايم. تو زن مي شوي و من مرد؛ شايد من ژدرو و تو آليس. موسيقي بلد نيستم ؛ تو به من ياد مي دهي چگونه نت بخوانم ؛ و من به تو مي آموزم چگونه بايد تو را دوست داشت. گاوهاي غول پيكر در دامنه هاي آلپ مي چرند؛ من و تو بر روي چمنزار بلند، دراز كشيده ايم و رو به آسمان مي نگريم. مون بلان ما را نظاره مي كند و ما گاوهاي غول پيكر را و البته گلهاي شقايق را.
نمي دانم شايد شايد تو به من مي گويي دوستم داري و من بي آنكه بينديشم مي گويم تو را بايد با پاريس دوست داشت، وقتي پاريس نباشد يعني گلي را بدون باغچه اش مي خواهي و گل بيرون باغچه زود مي پژمرد. آه كه اسمت را نمي توان فرياد كشيد ولي خودت را تا انتهاي حنجره فرياد مي توان. عشق را تفسير بسيار است. اينك عشق تو را فقط در پشت ميله اي دلم زنده نگاه مي دارم و حكم ابد برايش صادر مي كنم. تو را پاك نمي خواهم، معصوم نمي خواهم، باكره نمي خواهم، ولي هستي و من نمي توانم بر همه ي آنها را تأكيد كنم؛ من فقط غرورت و خشوعت را ديدم و در پس آنها تو را بزرگتر از آن كسي ديدم كه غروري پوشالي داشت و خشوعي نداشت. تو را جسور ولي حساس ديدم و مي ستايمت براي آنكه به خود جرأت و اجازه دادي عشق را بيازمايي. گرچه راهي است بس بي سرانجام. نگاه تو چوب كبريتي است و لبانت لبه ي كبريتي و آنگاه كه بر روي هم بلغزند مرا به آتش مي كشند و شايد از اين آتش دوباره احيا شوم.
ولي باز تو اي دگر سوداي ديرينم ، آتش تو خاكسترم كردو اينك زوالت را شاهدم. همراهم به دشت هاي پوشيده از نرگس فوجي گام ننهادي ، تو ترسيدي و خطر نكردي ، حتي لحظه اي انديشه ي عشق را برنتابيدي و مرا به خاطر كوچكت حتي لحظه اي راه ندادي، نايستادي تا آني به چشمانم چشم بدوزي و اينك در نور خورشيد بسوز. نامت بي جلا مي شود و رنگ مي بازد هر روز بيش از پيش.