از نگفته ها، از نسروده ها پُرَم؛
از اندیشه های ناشناخته و
اشعاری که بدان ها نیندیشیده ام
سرشاری ست و باقیِ ناگفته ها سکوت نیست، ناله یی ست.
اکنون زمانِ گریستن است، اگر تنها بتوان گریست، یا به رازداریِ دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت، یا دست کم به درها ـــ که در آنان احتمال گشودنی هست به روی نابکاران.
با این همه به زندانِ من بیا که تنها دریچه اش به حیاطِ دیوانه خانه می گشاید.
اما چگونه، به راستی چگونه
در قعرِ شبی این چنین بی ستاره،
زندانِ مرا ـــ بی سرود و صدا مانده ـــ
باز توانی شناخت؟
از اندیشه های ناشناخته و
اشعاری که بدان ها نیندیشیده ام
سرشاری ست و باقیِ ناگفته ها سکوت نیست، ناله یی ست.
اکنون زمانِ گریستن است، اگر تنها بتوان گریست، یا به رازداریِ دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت، یا دست کم به درها ـــ که در آنان احتمال گشودنی هست به روی نابکاران.
با این همه به زندانِ من بیا که تنها دریچه اش به حیاطِ دیوانه خانه می گشاید.
اما چگونه، به راستی چگونه
در قعرِ شبی این چنین بی ستاره،
زندانِ مرا ـــ بی سرود و صدا مانده ـــ
باز توانی شناخت؟
احمد شاملو
۲ نظر:
خیلی زیبا بود مرتضی جون.
ادامه بده
زیبا بود ... آره اما شعرش صاحاب داره : احمد شاملو
ارسال یک نظر