یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

امتحان فیزیک، سال 78

کرمهای داخل سرت، به دور مغر لزج و غشایی سترون شده ات؛ بیشتر و سریع تر از هر زمان دیگری آهسته آهسته وول می خورند. مغزم نه؛ که احساس می کنم کل پیکره ام به رخوت پس از یک نشئگی نارسیده دچار شده است، به یک خماری مزمن. این درد امروز یا دیروز نیست که درد همه سالهای زندگی ام بوده است. اندکی امید ؛ مقداری بیشتر و به یکباره فضایی خفقان آور. به هنگامی که یأس نزدیکترین دوستت می شود دوستانت مبدل به دشمنانی خیرخواه می شوند و تو دوباره به رجعت می کنی به نوجوانی، به فضایی شبیه امروز؛ دی یا بهمن، خفقان آور و مه آلود، مملو از دسیسه و سردی. ناکام مانند انزالی بیش از اندازه زودرس. امروز با خاطره ی آن روز مرده زنده شد. رمضان شوم. این بار اما خودخواسته بود. تنها مأمن گرم آغوش مادر است. اوست که یکه و تنها پشتت ایستاده است. روزهای آفتابی می آیند؟

۳ نظر:

مرجان گفت...

سلام مرتضي
حقيقتش نفهميدم از چي به چي پناه بردي
اميدوارم هميشه خوب و خوش باشي

نگار گفت...

اگرچه اشک نیمه شب گهی ثواب می ¬کند
اگرچه بر دریچه ¬ام در آستان صبح هنوز هم ملال ابر بال می کشد
ولی من ای دیار روشنی
نگفتمت
دلم هوای آفتاب می ¬کند

Morteza گفت...

باورت میشه خودم هم نفهمیدم ... آخه من قد بز هم نمی فهمم