شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

بارون



عصر ِچهارشنبه ، بارون بهاری شدیدی گرفت. دانشگاه بودم و کلاس داشتم.
حس و حالِ همیشه غریبِ بعد از بارون؛ حال دیگه ای بهم داده بود. برای همین ترجیح دادم از پل استقلال تا خونه رو پیاده گز کنم.
هر قدمی که برمی داشتم بهار رو با همه ی سگی هاش حس می کردم. بیشتر به یاد چیزهای حسرت انگیز می افتادم. یک جور احساس عوضی که سرسیخم می کرد تا به فکر فرو برم اما تا میومدم بهشون فکر کنم فرار می کردند ... از سرم می رفتند بیرون برای همین دیگه زحمت فکر کردن زورکی رو به خودم ندادم ... اما مدام قلقلکم می دادند ... تصمیم گرفتم لحظاتی روی پل بایستم. از بالای پل به بزرگراه زیر پل و سپس به افق جاده که اتومبیل ها در اون حال گذر بودند نگاهی می کنم. سرم رو برمی گردونم و چشمم به بیلبوردهای بزرگ دور پل می افته. تبلیغات داخلی واقعاً گه هستند. در اندیشه ی این بودم که به جای این جور چیزای خسته کننده ی هر روزه ؛ چی بهتره که روی این بیلبوردها باشه که جذاب باشه ... دستام رو از روی نرده های کنار پل بر می دارم و بر می گردم به نرده ها تکیه می دم...مستقیم اون ور بزرگراه رو نگاه می کنم ...دورتر ... تقریباً میدون بعدی ... دوچرخه ی بزرگی رو می بینم که به امیر گفته ام این دوچرخه مال اجداد ما قبل تاریخ من بوده ؛ خورجین پشت دوچرخه و چیزای توش نشون میده که اجداد من زندگی با صفا و صمیمتی داشتند ... چشمهامو می بندم و در همون موقع خودم رو در بزرگراه بین بیروت و بندر جونیه می بینم. تبلیغات روی بیلبوردها خیلی جذابتر از اینجان : کنسرت بزرگ مروان خوری با یک خواننده زن که نمی شناسمش ... اون ورتر سمت چپ افق زیبای مدیترانه دلرباست ... تلؤلؤ موجهای آروم و چشمک زن از آفتاب ماه اوت روی سطح وسیع خلیج بندر، بهت آرامش وصف ناپذیری می بخشند .. .پشت سرم محله هایی با خونه های سنگی که از بالکن هاش گل و گلدون آویزونند و خیابون های سنگفرش و کوچه های سربالایی؛ دیده میشن که بوی حکایت های عشق و عاشقی رو با خودشون توی هوای جونیه پخش کرده اند ... با بوق ماشینی از حال رؤیایی بیرون میام و به سمت خونه راه میفتم و باز این یارو هی میاد تو فکرم و سیخ می زنه و فرار می کنه . واقعاً نمی دونم چه حسی رو می خواد برام تداعی کنه ... چون به نظر اینها ملغمه ای از فکرها ، یادها، چهره ها ، زمان ها ، کارتونها و چیزهای جور واجور مختلف هستند فقط می دونم که نمی تونم یعنی قادر به بازگو کردن و توصیف کردنشون نیستم. اون موقع به یاد قسمتی از دوران دبستانم و قسمتی از دوران راهنماییم میفتم که مثل اون چهارشنبه ، هوای تازه ی بعد از بارون رو به همراه داشت. یک جور نوستالژی بعد از هوای بارونی. سیگاری بین لبانم گذاشتم اما تا خواستم آتیش کنم یک دسته از بچه دبستانی ها رو دیدم که از اون ور خیابون به سمت من میان. برای ثانیه هایی به بچه ها خیره شدم و خودم رو توی راه برگشت به خونه از مدرسهء ابتدایی دوران تحصیلم دیدم. میخوام مشق شب بنویسم. خیلی زیاد ؛ اونقدر زیاد که خسته بشم و تکالیفم رو ناتموم بگذارم و خوابم ببره و فرداش از ترس تنبیه خانم معلم به مدرسه نرم. به جاش تصمیم می گیرم به کشف ناشناخته ها برم. می خواستم تا انتهای خیابونی برم که هیچ وقت به اونجا نرفته بودم. همین کار رو هم کردم ؛ رفتم و رفتم و رفتم و خیلی از جاهایی رو که ندیده بودم دیدم. از ساعت 7 تا 11 صبح. اون روز زودتر از معمول به خونه برگشتم. همه چیز لو رفت و کتک خوردم. 8 سالم بود. و تقریبا 20 سال از اون موقع میگذره. بعد از این همه سال هنوز هم ذره ای از شور و اشتیاقم به کشف ناشناخته ها کم نشده . سفر به دور دست ها. برای من امروز هنوز هم همون حسی وجود داره که 20 سال پیش تصمیم به سفر گرفتم. امروز برای من تغییر مسیر و دراز کردن راه بازگشت به خانه یا رفتن به دانشگاه به مثابه سفری برای شناخت ناشناخته هاست. حتی گذر از کوچه ای نه چندان دور. پس به راهم ادامه می دم. و خیلی سریع چیزهای مختلف و نامربوطی رو از سر می گذرونم. سیگارم رو روشن می کنم.! هوا دلنشین و صاف و لطیف و پاک است مثل سگ!

۱۶ نظر:

یلدا گفت...

خیلی خیلی شیرین نوشتید. بسیار لذت بردم. دوچرخه اجدادی را دیده ام و دقیقا همین نوستالژی بهم نفوذ کرده از دیدنش.

یک مالیخولیایی گفت...

شناخت ناشناخته ها خیلی لذت بخشه،به کتک خوردنشم می ارزه!...دل نشین بود نوشته ات.

یازده دقیقه گفت...

نوشته ات را خاندم مرتضاخان.توصیفاتت خیلی زیبا بود. هم توصیف حس ات، هم توصیف فضا.
با آن قسمت شناخت ناشناخته هاو تبعاتش در کودکی همذات پنداری کردم.انگار این درد مشترک خیلی هاست...
عبارت پاک سگی را خیلی دوست داشتم:))

مهدی طلوع گفت...

جالب بود آقای علی مهر
احساس میکنم ترشی نخوری یک چیزی بشی

امیرحسین دانش مقدم گفت...

سلام.بنده قصد ندارم تو ذوق شما بزنم امادر عین حال که به احساسات شما احترام میزارم تبلور این همه حس خوب رو فقط ناشی از یک چیز می دونم و بس:
اصولا در هوای بارونی هیچ چیز اونقدری حال نمیده که سیگارو رویاپردازی میده...... به فکر نون باش که خربزه گران شده است

يلدا گفت...

سلام.ه ايراد به اين نوشته ي زيبا وارده از نظر من ، اونم اينكه حيف اين همه لطافت و زبايي نيست كه تشبيه ميكني به سگ!!

شهرام شهیدی گفت...

حس خوبی تو نوشته هات بود دوستم

ناشناس گفت...

هوا دلنشین و صاف و لطیف و پاک است مثل سگ!
این جمله دیوونم کرد
زیبا نوشتی و سخت

ناشناس گفت...

هوا دلنشین و صاف و لطیف و پاک است مثل سگ!
این جمله دیوونم کرد
زیبا نوشتی و سخت

فليپه مونترو گفت...

اون تصوير مديترانه و بيلبورد خواننده جوري بود كه من يكي صد تاماشين هم بوق مي زدن چشامو باز نمي كردم!
سلام
صبح به خير
من فيلم موشت رو از زكريا گرفتم
http://diazpaam10.blogspot.com/

فورتونا گفت...

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..

ناشناس گفت...

من که نفهمیدم بالأخره این "سگ" یعنی خوب یا بد؟

mitra گفت...

...

ناشناس گفت...

ah.nemishe esme in sigare lanatiro enghad nayari?(vali dar kol ghashang bud)

سلمان گفت...

چرا همه از این بهار ِ به این خوبی بدشون میاد؟

دوچرخه اجدادی جال بود

فليپه مونترو گفت...

خوشبختانه جنايت و مكافات كتاب قطوريه
777 صفحه س
نمايشگاه نزديكه مي توني با تخفيف بگيريش
سلام
آئورا رو هم بخون