شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

خون

رفتم خون بدم. ظاهراً غلظت نجسی اش خیلی بالا بود برای همین نشد که بدم. باز هم ظاهراً تا به حال فکر می کردم که یکبار در سال 82 خون داده بودم چون باز هم ظاهراً هیچ سابقه ای از من مبنی بر اهدای خون در اون سال وجود نداشت.
خانم دکتر گفت خون شما خیلی غلیظه.
گفتم آره می دونم
گفت: از کجا می دونی؟
گفتم : نمی دونم از کجا می دونم. اما می دونم. واسه همین اومدم خون بدم که از کثافتش کم بشه.
گفت: باید بری فلان جا تا خونت رو فصد کنند.
از انتقال خون که اومدم بیرون احساس کردم چقدر اوضاعم بی ریخت شده که خونم غیرقابل مصرف شده؛
گفتم سیگار رو باید ترک کنی ، سبزی خوار بشی ، غذاهای چربی دار مصرف نکنی، ورزش کنی، نمک و شکر نخوری ، نوشابه اون هم گازدارش ابداٌ ننوشی تا یهو نیفتی از تصلب شرائین بمیری.
 به دانشگاه که رسیدم خیلی گشنه ( گرسنه ) بودم از اونجا که ژتون نداشتم
رفتم اغذیه  نزدیک دانشگاه یه ساندویچ  چرب وچیلی پر از سوسیس که روغنش ازش چیکه میکرد گرفتم با کلی سس مایونز خوردم با یه نوشابه گازدار ( در حالی که هیچ وقت اینطوری وحشیانه و به این فضاحت غذا نخورده بودم)( انگار که بهم گفته باشن سرطان داری و باید پرهیز غذایی بکنی و این آخرین باریه که میتونی غذا بخوری) از اغذیه که اومدم بیرون از بقالی سیگار گرفتم و با اندوه کشیدم ، اندوه از اینکه شاید مجبور بشم سیگار رو ترک کنم.
شاید بهتر باشه از این به بعد فاصله خونه تا دانشگاه رو بدوم. بهترین و ساده ترین نوع ورزش. کاری که عمراً عملی باشه.
مهدی میگه: به این نتیجه می رسیم که تو آدم خرخونی هستی!!!
*** 
داشتم به این فکر می کردم که چهارشنبه که دارم میرم خونم رو فصد کنم. بعد از انجام آزمایش ها روی خونم بهم بگن شما سرطان خون داری و چهار پنج ماه دیگه هم بیشتر زنده نیستی ... !!! آره ... خودشه ... اون وقته که واقعاً زندگی واقعی شروع میشه ... از تموم پیله هایی که به دور خودم تنیده ام بیرون میام ... از همه ی زندان هایی که خودمو توش اسیر کردم آزاد میشم و پرواز می کنم ... چون Deadline   زندگیم مشخصه ... چهارماه دیگه میمیرم ... پس زندگی می کنم ... از تمام قید و بندها رها میشم با دو بالی که پیش از این پدر، مادر ، دوست، سیستم، مذهب، خدا، قانون ، مرام و هر چیزه دیگه ای اونها رو بسته بودند به پرواز درمیام . فقط سعی می کنم وزنه ای به نام انسانیت رو در ذهنم به یاد داشته باشم. نمی خوام به کارایی که اگر قرار شد بمیرم فکر کنم چون مثل پیله تنیدن میمونه. میدونی وقتی قطعی شد که میمیری باید بهش فکر کنی. گرچه مردن قطعی است. زمان بهانه است.

۱۲ نظر:

mitra گفت...

کارخیربه مانیومده!

mitra گفت...

کارخیربه مانیومده!

یلدا گفت...

حقیقتش اینست که این نوع زندگی ، شده تز جدید من در چند ماه اخیر. خب قبل ها هم خیلی به مرگ فکر می کردم. اما با هراس. حالا در کنار نخواستنش ، به زندگی کردنِ شدید فکر می کنم. اینطوری کمتر ناراحت می شوم کمتر دعوایی را ادامه می دهم و بیشتر لبخند می زنم. این مرگ لعنتی بدون deadline . سیگار را ترک کردن فکر کنم بهترین کمکتان باشد به خودتان. و وضعیت خونتان.

یک مالیخولیایی گفت...

ایده خیلی خوبیه که آدم یه جوری زندگی کنه که انگار ددلاینش نزدیکه.البته هممون می دونیم یه روز میمیریم اما انگار یادمون میره!مرگ می تونه زندگی رو درنظرمون با ارزشتر کنه....جالب بود پستت.

ناشناس گفت...

سلام . اول بگم یلدا بالایی من نیستما!!

ناشناس گفت...

منم خیلی دوست دارم بهم بگن چند وقت بیشتر زنده نیستی تا از این رکود و بی تحرکی در بیام،تا به خودم بیوفتم!تا بفهمم که باید زندگی و ساخت

ناشناس گفت...

منم خیلی دوست دارم بهم بگن چند وقت بیشتر زنده نیستی تا از این رکود و بی تحرکی در بیام،تا به خودم بیوفتم!تا بفهمم که باید زندگی و ساخت

Morteza گفت...

(پاسخ به یلدا) : می دونم شما اون یلدا نیستی ، یک یلدای دیگه هستی! نگران نباش

Morteza گفت...

(پاسخ به یلدا) : می دونم شما اون یلدا نیستی ، یک یلدای دیگه هستی! نگران نباش

فورتونا گفت...

اینه که برخلاف نظر خیلیا فک میکنم اگه زمانش معلوم بود، اون موقع اسمش میشد زندگی.

سلمان گفت...

فیلم bucket list رو دیدی؟
دقیقا یه همچین حرفی میزنه
طوری زندگی کن که انگار به زودی قراره از دنیا بری

زهرا گفت...

دوست من زندگی زیباست زمانی که به آن زیبا فکر کنی. خودتو از دغدغه ی افکار دیگران رها کن تا ببینی زندگی زیباست