جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

ایستگاه

نمی دانم نیم بسته سیگار کافیست برای خلوت این شبانه ام در آن ایستگاه سرد و ساکت در آن وقت شب؟ مسافری منتظر اتوبوسی نیست؛ ساعت، گاهِ رؤیاهای هفت پادشاه را نشانم می دهند برای اهالی شهر یا که شاید هم کابوس های یک توده ی خسته از جنجال های یک روزمرگی (ruzmargi)  دیگر را !ا
نمی دانم من !ا
اما من در اینجا ، نشسته بر روی نیمکت ایستگاهی بی مسافر؛ منتظر اتوبوسی ناشناسم گرچه بلیطی هم ندارم.
شاید شیشه ای مشروب ، سردی روح یخ زده ام را ساعاتی گرما بخشد!ا
در اندیشه ی او بودم و او! نمی دانم این دو او از کجا آمدند و چه بودند؟!ا
چقدر او !!! همه شان برنده اند! همیشه برنده بازی آنهایند! فقط من می بازم. با اینکه می دانم در نهایت می بازم پس چرا پا به میدان نبردی سخت و سرد و طولانی و بی فرجام گذاشتم ؟!! باز هم نمی دانم!ا
کافی نبود آن نیم بسته! این بار هم خوش خیال بودم که چیزی باقی خواهد ماند که بین راه دود کنم.
امشب ، امیر هم سوخت!ا
لابلای جیب کت، دو نخ ، مخفی شده بودند؛ پیدایشان می کنم! حس زیبایی است وقتی به چیزی می رسی که انتظارش را نداشته باشی! مثل همین دو نخ که انتظاری برایشان نبود!ا
امیر هم سوخت!ا
یک سال و نیم!ا
باورش سخت است اما امیر هم دل به دریا زد و سوخت.
***
# مدارک؟
- بفرمایید: کارت ملی! فقط همین را دارم!ا
# هاه کن!ا
- هااااه
# این موقع شب چکار می کنی اینجا؟
- منتظر اتوبوسم!
# .........
- .........

***

دهانم را بوییدند ولی فقط بوی سیگار می داد!ا
دیرگاهی ست که بر لبانم خشکیده ست جمله ی "دوستت می دارم"
نمی دانستند نه یک بار که بارها به بیدادگاه او محاکمه شده ام به جرم اینکه دهانم بو می داد!ا
امیر هم سوخت!ا
دو سال!ا
باور خواهم کرد اما سخت
می خندم بر پتیاره گمانه های عبث
و لعنت خدایانم را نثار آنهایی می کنم که هیچ گناهی نداشته اند جز ...

***

- چه تلخ است این مشروب؛ امیر!ا
-- دیگر بازی نخواهم کرد ، دیگر نخواهم سوخت!ا
- ما فقط مهره ایم! بازی نمی کنیم. بازیمان می دهند! وقتی سوختی برای بازی بعدی آماده ای!ا
-- تلخ؟! نه به تلخی زندگی و بی فرجامی هایش!ا
- چرا بازی می کنیم امیر؟
-- اسرار ازل را نه تو دانی و نه من ...

***
خوشه زار سرسبز امید /  به مزرعه ی مخمل پوچی ها خشکید
نسیم نویدبخش روزهای طلایی /  ارمغانش فقط سیاهی بود و میرایی

***

اتوبوسی نزدیک می شود!ا
آیا باید سوار شوم؟  مقصدم کجاست؟ بلیطی هم ندارم!ا
اتوبوس نایستاد!ا

***

هنگامی که او (1) به صورتی زیبا اسید پاشید پی بردم:
زندگی معجون تلخی ست از حقایق دروغ ؛ از رسیدن ها و نرسیدن ها تا اوج غروب
و معشوق گریزان در مسیری که به زوال عاشق منتهی ست!ا


او(2) بی رحمانه و با سردی تمام ریشه هایم را از خاک بیرون آورد و سوزاند ولی من در " مسیر حسرت بار" بی اختیار زیبا می شدم.

۷ نظر:

یلدا گفت...

سلام. امیر چرا سوخت؟؟
بعدم شبها تو اتاقتون فکر کید بهتره تا توی یه خیابون تاریک و تنها!!
ما فقط مهره ایم! بازی نمی کنیم. بازیمان می دهند! وقتی سوختی برای بازی بعدی آماده ای. این حرف رو قبول ندارم. هر کس مسئول کارای خودشه و میفهمه که داره چی کار میکنه. عقل داره برای درک انجام کار!

دوستدار دانایی گفت...

درود بر دوست عزیز.
ممنونم که به بلاگ من سر زدی.
متنی که خوندم خیلی زیبا بود.
تونسته بودی خیلی زیبا با فضای مبهم و نیاوردن برخی واژه ها خواننده رو تشویق کنی به ادامه ی خواندن.
اما بعد.
در مورد نقدی که در مورد نوشته ی من کرده بودی با کمال احترام و تشکر بابت اینکه این نشون دهنده ی اینه که شما با دقت تمام متن و خوندی و اینکه روحیه ی بسیار خوبی داری چرا؟چون اهل نقدی و من افراد منقتد و مخالفم را بسیار دوست می دارم.
اما در مورد نقدتون باید بگم.من گفته ام که او داشت دروس عرفانی به من درس می داد در حالی که من مست بودم از شراب ناب شیراز.یعنی من اصلا در وادی عرفان نبودم.
متوجه شدید؟
اما اگه اجازه بدید منم نقدی داشتم.
شما گفته بودید که ما مهره ایم؟برای چه مهره باشیم؟
من مخالفم.اگر ما بتوانیم خودمون رو به حدی برسونیم که انسان باشیم و انسانی تامل کنیم و در این راه نیز همگان را با خودمان هم آواز کنیم که دیگر مشکلی نخواهد بود.
پس ما می توانیم مهره نباشیم همانگونه که نیستیم.
با خواندن و خواندن.
اگه ندونیم ونخونیم زود خاموشیم.
باز هم از اظهار لطفت بسیار سپاس گذارم.
آگاه باشی پیروز و موفق.

دوستدار دانایی گفت...

با کمال احترام برام افتخاری خوبیست.
موفق و سربلند و آگاه باشید

ناشناس گفت...

آره ما فقط مهره ایم ، بازی مان می دهند و وقتی می بازند بر سر این مهره ها می کوبند و وقتی می برند بادی به گلو می اندازند و می گویند ما بردیم

همیلا محمدی گفت...

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش تا بیکران پیداست
ورنه خاموش است
خاموشی گناه ماست...

یلدا گفت...

سلام. آقا مری کامنتهارو جواب بدید پیلیزززززززززز

یلدا گفت...

هی از این درد های مداوم ِبی درمان. چنان تلخی را در ما تزریق کرده اند که حالا حالاها از خونمان نمی رود بیرون.