یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

دفنم نکنید، مرا بسوزانید

دیشب همین موقع بود؛ می خواستم بلند شوم بروم سر میز مطالعه ام و این ها را بنویسم نکند فردا صبح یادم برود. اما گشادی ام شد و فردا صبح هم بیشترش از یادم رفت. حالا 24 ساعت بعد درست همان موقع یعنی ساعت 2:30 دقیقاً همان چیزهایی که دیشب در ذهنم وول می خوردند دوباره به کله گُنده ام بازگشته اند. دیشب تا ساعت 1:30 توی ماشین امیر باهاش در دل می کردم. به خانه که آمدم و به بستر که رفتم ساعت 2:30 دقیقه بود و با خودم فکر می کردم دیر یا زود همه یمان باید ریغ لعنت را سربکشیم؛ چه به آرزوهایمان برسیم؛ چه نرسیم. آخرش هم فرق چندانی نمی کند، اما لابلایش چرا؛  فرق بسی فراوان است. درد و رنج و عذاب نکشیدن و به آرزوهایت نرسیدن بسی سعادتمندانه تر از درد و رنج و عذاب کشیدن و باز هم به آرزوهایت نرسیدن است.
چند وقتی هست به روش های مختلف راحت شدن فکر می کنم و با خودم سبک و سنگین می کنم کدام یکیشان راحت تر راحتت می کند؛ سریع، بی درد، راحت و ... و در این بین گاهی از گـُه خوردن بعضی ها که دوست دارند آدم و عالم خبردار شوند و توجهشان به آنها جلب شود حالم گـُه به گـُه می شود. نمونه اش همین دختر خاله یمان و باز این دختره (اکرم) در سریال جراحت. قرص می خورند. خیلی جدی میگی یک چاقو بردار دو بار بزن تو قلبت. این کارها چیه دیگه؟؟ خوب شد حالا یک لوله 3 متری کردند توی معده ات و گـُه آوردی بالا.
خلاصه در این عوالم بودم که یاد حرف چند سال پیش پسرخاله ام افتادم که در مراسم ختم یکی از بستگان، پیش روی همه بچه ها به من گفت: " حاضرم شرط ببندم تو یکی آخرش خودت را راحت می کنی". بسیار عصبانی شدم اما به روی خودم نیاوردم. بعداً تلفنی هرچی از دهانم درآمد نثارش کردم. اما پس از گذشت 3 یا 4 سال می بینم خیلی بیراه هم نگفته بود. بعضی وقت ها دیگران تو را بهتر از خودت می شناسند. بیشتر چیزهایی که امروز صبح ( یا ظهر ) کوشیدم از آن چیزهایی که دیشب در ذهنم بود بنویسیم اینهاست : ( در این جا عمده مطالب مربوط به پس از راحت شدن و یکی از کارهای مهم پس از راحت شدن است که برای من فوق العاده اهمیت دارد):
به پدر خواهم نوشت اما اعتبار چندانی به او نیست یعنی امیدی در این رابطه نیست پس به مادر پیام خواهم فرستاد، شاید او خواسته ام را در نظر بگیرد. علی شریعتی یک تقریبا چیزی گفته که ( نقل به مضمون) : نامم را پدرم انتخاب کرد، دینم را نیاکانم ، اما راهم را خودم می خواهم خودم برگزینم". نمی خواهم اصلا نمی خواهم درباره دین گفتگو کنم. فقط یک چیز می گویم من دین مشخصی ندارم و خودم را پیرو دینی نمی دانم گرچه به خوبی می دانم رسما پیرو دینی هستم و مانند دیگر پیروانش آداب و رسوم آن کیش را هراز چند گاهی به جا آورده ام. حتی گاهی هم به پیرو آن دین بودن افتخار کرده ام اما حقیقت این است که این ها ارث هایی هستند که اگر هم نخواهی شان؛ به سعی می کنند به زور آن را به تو هدیه کنند.
اما اینک چیزی که واقعا با آن درگیرم این است که ( خیلی تکراریه) خدایی که .. نه صبر کن .. اصلا کدام خدا ... من در همن جایش مشکل دارم ... چون واقعا و با تمام وجود نه به بودنش و نه به نبودنش اعتقادی ندارم و این برایم ترسی بس بزرگ است. کاش یکی از این دو اعتقاد را می توانشتم باور کنم. اما نمی توانم.
جالب است وقتی ژرف می اندیشی، نه جالب نیست، شاید اولش جالب باشد اما بعدش ترسناک می شود. یعنی روزی فرا می رسد که من بمیرم ، یعنی نباشم ، و نیست و نابود شوم ؛ جواب واضح است : آری.  تو خواهی مرد و به زیر خاک خواهی رفت ... یک لحظه ... همین جا ... همین جا بایستید... در اینکه می میرم حرفی نیست... اما با تمام حس واقع بینی ای که نسبت به مردن دارم یک چیز پس از مرگ مرا به شدت می آزارد. وقتی مردم مراسم عزاداری و ختم و این جور چیزهاست؛ همه می آیند به قبرستان و چند نفر می خواهند مرا داخل گور بگذارند و بعدش رویم خاک بریزند و هی با بیل خاک بریزند رویم تا دهانم و گوشم و دماغم و چشمم پر از خاک شود. مرا دفن می کنند، زیر خاک. و اینجاست که اولین قدم های ترس به سراغم می آید. اصلاً دوست ندارم زیر خاک مدفون شوم و دهان و دماغم پر از خاک شود و همه جا تاریک شود و دیگر نتوانم نفس بکشم. نفسم بند می آید با آنکه مرده ام. اما تازه کرم ها و سوسک ها و مار و موش ها هستند که گوشت تنم را نیش بزنند و بخورند. تازه این مرحله اولش هست . بعد هم نوبت نکیر و منکر می شود و عذاب آنها. وای مامان جان دیگه حوصله ی این لندهور ها را ندارم.
حقیقتش این است که من به هیچ یک از عذاب های آن دنیا اطمینان ندارم، یعنی نه ردشان می کنم و نه قبولشان دارم. تنها چیزی که از آن مطمئنم به زیر خاک رفتن جسدم هست و این تنها چیزی هست که با اطمینان از آن می ترسم. چون واقعا مار و موش و کرم و سوسک به سراغم خواهند آمد.
پس خواسته ی من این است: جسد مرا بسوزانید و خاکسترش را به رودخانه ای خروشان بسپارید، فقط نمی دانم استخوان هایم نیز خاکستر می شوند یا خیر؟

۲۷ نظر:

Unknown گفت...

قسمتی از ترسهایتان برایم ملموس است. قسمتیش نه. سوزانده شدن فکر خوبی است. نه بخاطر اینکه جسدتان در معرض تجاوز حیوانات و حشره ها قرار نگیرد بلکه بخاطر اینکه خانه ی تقلبی نمی سازند برایتان که هر از گاهی هر کس دلش گرفته بود بیاید و رویش اشک بریزد .

نیلوفر گفت...

آره. موافقم. منم دلم نمی خواد جسمم رو جک و جونورا بخورن. اوووووووووووع هالم بهم می خوره وقتی یه سوسک روی "لباسم" باشه چه برسه چندین سوسک رو تنم راه بروند یا اون کرمهای چندش.
صادق هدایت در جایی گفته: خودکشی بزرگترین هدیه ایست که نزد انسانهاست.

علامت سوال گفت...

این احساس و ترس ها رو باهاش اشنام ولی با وجود تمام ناراحتی ها و اینکه زندگی می تونه اساسا کثیف و مزخرف باشه دلم نمی خواد با مرگ خودمو راحت کنم... اول همه ی راه های دیگه رو امتحان می کنم.
موضوع دیگه اینکه... اشتباه ها رو حاضرم ببخشم ولی هرگز خودم رو به نامردی دیگران یا هر چیز ناجور دیگه عادت نمی دم.

Mahdi.Driver گفت...

در قسمتی از کتاب (برادران کارامازوف)آمده است:
زنی نزد کشیش میرود و می گوید:اگر تا آخر عمر با ایمان زندگی کنم و زمان مردن که می رسد چیزی جز (گزنه هایی که بر گورم می رویند) در میان نباشد. آن وقت چه؟زجر آور است. چطور می توانم ایمانم را بازپس بگیرم؟
کشیش جواب میدهد؟ با تجربه عشق فعال.
به همان اندازه که در عشق پیش بروی از حقیقت خدا و بقای روحت مطمئن تر می شوی.

در رابطه با سوزاندن بدن هم باید گفت: مگر در هنگام مرگ در کالبد خود هستی که وجود اون موجودات را حس کنی؟؟؟؟؟؟؟

Mahdi.Driver گفت...

کمی ایمانت را خاکروبی کن تا از آن دو برادر منظور نکیر و منکر اینقدر خوف نداشته باشی.
میان 4تا سوال می کنن میرن دیگه!!
این میم..بازی ها چیه تو در میاری؟؟

یازده دقیقه گفت...

با خیلی جاها موافق بودم. اینکه اصلن خدایی هست یا نه. اینکه از مدفون شدن می ترسم. اینکه از تجزیه شدن توسط همین جانورهایی که گاهی با دمپایی بشان حمله می کنیم.اما از یک قسمت بیشتر ترسیدم. اینکه بعضی وقتها دیگران ادم را بهتر می شناسند. دلم نمی خواهد اینجوری باشد. اجازه نده حرفش درست در بیاید. اگر آنجا او را به باد فحش گرفته ای شاید الان خودت به آن فحش هااحتیاج داری.به خودت فحش بده و خلاص. اما اجازه نده حرفش درست از آب در بیاید.

Hel. گفت...

فکر می کنم دیگه اونجا نیستیم که بخوایم این چیزا رو ببینیم یا برامون مهم باشه.فکر کن مثلن یه نفر یه مشکلی براش پیش بیاد که جبور بشه دستش رو قطع کنه. براش مهمه که چی به سر اون دست می آد؟ اگه من باشم که دیگه برام مهم نیست. یه کمی به دست قطع شده با تعجب و افسوس نگاه می کنم و دیگه برام مهم نیست. نمی دونم. شاید هم اینطوری نباشه.

سلمان گفت...

سلام
نوشته ت رو چند بار خوندم و هنوز هم دارم بهش فکر میکنم
به نظر من حرف هات یه کم با هم تناقض دارن
تو نمیتونی بگی دین مشخصی نداری و در عین حال بعضی از آداب و رسوم دینی رو انجام میدی
نمیشه اعتقادات دینی نداشت ولی از نکیر و منکر ترسید

ترست از مرگ رو درک میکنم چون فکر کنم همه ی آدم ها از مردن میترسن
اگه مثه من لامذهب باشی، و اعتقادی به اون دنیا نداشته باشی دیگه نباید نگران این باشی که چه بلایی به سر جسمت میاد
به نظرت وقتی زندگیت تمام بشه، دیگه فرقی هم میکنه که جسمت بوسیله ی سوسک و باکتری و... تجزیه میشه یا اینکه مثلا سوزونده میشه؟
مهم اینه که دیگه تمام شده... شکلش اهمیتی نداره

یازده دقیقه گفت...

خوبی مرتضا؟

Morteza گفت...

پاسخ ها=
یلدا: سلام یلدا. اتفاق من به اینکه سر قبرم بیایند و چه از روی احساس واقعی شان یا از روی ریا و تزویر اشک بریزند اصلا اهمیتی نمی دهم ... ترس من فقط از همان نکیر و منکر و خاک و تاریکی توی قبر است که البته به همان ها هم تردید دارم خیلی هم زیاد و این تردید مرا بسیار می ترساند... فقط از اینکه چیزه محتملی است می ترسم

Morteza گفت...

پاسخ ها=
نیلوفر: با این گفته ی صادق هدایت خیلی موافقم

Morteza گفت...

پاسخ ها=
علامت سؤال: موضوع اینجاست که آیا حاضری امتحان کردن تمام روش ها رو به قیمت گذران تمام عمر و زندگیت به بدبختی امتحان کنی ... ؟

Morteza گفت...

پاسخ ها=
Mahdi.Driver: من مردد هستم پس نمی توانم با اطمینان از عشق و خدا و بقای روح حرفی به میان بیاورم ... البته نیمچه اعتقادات خود را دارم ... وقتی شما از چیزی بترسی می ترسی .. این هم که شما می گویی روح در کالبد نیست درست است اما این ترسی ناخودآگاه است ... مثل تو که از بی چای خوردن می هراسی

Morteza گفت...

پاسخ ها=
Mahdi.Driver = من هرچی میگم ایمان ندارم و مردد هستم شما هی میگید ایمانت رو خاکروبی کن یعنی یک جور مغلطه میکنی یا سفسطه ....

Morteza گفت...

پاسخ ها=
یازده دقیقه: نمی توانم به کسی که نظرش را راجع به من آنطوری که فکر می کرده است گفته است خرده بگیرم .. به هر حال نظرش را گفته است و اهمیت هم نمی دهم اگر روزی مجبور شوم خودم را راحت کنم .. من نمی خواهم برای حرف دیگران زندگی کنم

Morteza گفت...

پاسخ ها=
Helen: دست قطه میشه و تو بهش نیاز داری اما وقتی خودت رو راحت می کنی تمام وجودت میره اما دست نبوده ات رنج هات رو بیشتر میکنه و به نظر من التفاقا بیشتر بهش فکر میکنی

دانش مقدم گفت...

دانشا مرد نکونام نمیرد هرگز .... مرده آنست که یا دفن یا خاکستر شود
توضیح و تفسیر: نیاز به توضیح نیست!

Morteza گفت...

پاسخ ها=
سلمان: سلمان جان من که گفتم دین مشخصی ندارم اما این که بعضی از اعمال دین مثل نماز خواندن و روزه گرفتن را تا بحال به جا آورده ام ار زوی عادتی بوده ا ست که از پدر و مادر به ارث برده ایم و این خیلی طبیعی است ... اما الان با خود می اندیشیم که حقیقت اینها چیست و این جور تفکرات... و برای من که وجود خدا و حیات پس از مرگ یک موضوع نه تایید شده و نه مردود شده است. یعنی نه خودم را نه منکر دین می دانم و تأیید کننده آن ... پس حق بده که از این تردیدم حداقل ترس داشته باشم ...

Morteza گفت...

پاسخ ها=
یازده دقیقه: ممنون مهر.. من خوبم اما نه زیاد .. اوضاع بدک نیست .. اما زیاد هم تعریفی نیست .. زندگی با همه ی بدی ها و خوبی هاش در حال گذره.. تو چطوری؟

لني گفت...

من به اون يكي دنيا باور دارم با اين حال منم دوس دارم جسدمو بسوزونن از دفن شدن بدم مياد
ضمنا قبول كن هرچقدم انگيزه خودكشي بالا باشه باز اينكه آدم چاقو كنه اوي قلبش به اين راحتيا نيس باز يه شمشير تيز ازونا كه ساموراييا باهاش هاراگيري مي كردن يه چيزي
من به پرت شدن توي دره اعتقاد بيشتري دارم باماشين!

علامت سوال گفت...

وقتی روش های مختلف رو امتحان می کنم احتمال موفقیت وجود داره به هر حال...احتمالی که از صفر بیشتره...شاید ارزشش رو داره...شاید خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کنم به جواب برسم...اخه موضوع اینه که در مورد مرگ هم هیچ چیز قطعی وجود نداره...احتمال اینکه درد هامو ازم بگیره%100 که نیست هست؟ از کجا معلوم!

mahla گفت...

در پاسخ به سلمان: فكر نمي كنم تناقضي در اين نوشته ها باشه. وقتي كه در حالت dangling هستيد خيلي وضعيت بدتريه. به نظر من اگر كلا لامذهب باشي تكليفت با خودت روشنه يا اگه كلا مذهبي باشي. اما وقتي نمي دوني چه اعتقادي داري زجرآورترين حالت ممكن رو داري. انگار كه با جريان امواج دريا، مثل شن ، از اين ور به اون ور كشيده ميشي بدون اينكه خودت هيچ اختياري داشته باشي. بدترين تجربه ي ممكنه

Morteza گفت...

پاسخ ها=
mahla: خب باید بگم نظر مهلا با نظر من بیشتر جور در میاد ... همه چیز به اعتقادت برمیگرده .. حتی بی اعتقادیت .. اما بلاتکلیفی و معلق بودن بدترین حالته .. چون تکلیفت را با دور و برت با آرا و عقاید بیرون از خودت نمی دونی

آدمک گفت...

سلام.درست است که در این شهر صدای بای مردمی میاید که همچنان که تو را می بوسند طناب دار تو را نیز میبافند اما خودکشی بهترین راه نیست حتی اگه تهش باشه به چشم دیدم کسی را که در لحظه اخر میگفت تو رو خدا بذار یک بار دیگه بمونم نگذارین برم ...همین

اهان راستی وقتی دانشجو ادبیات می بینم روحم شاد میشه.روحتون شاد

صنم گفت...

سلام خیلی وقت بود به وبلاگت نیامده بودم اما حالا که این پست و خوندم دوست داشتم این جمله رو بنویسم:
اگر خدایی باشد و همه مردم جهان بگویند نیست به هست بودن او ضربه ای وارد نمیشود
و اگر خدایی نباشد و همه مردم جهان بگویند هست به نیست بودن او ضربه ای وارد نمیشود
ببینید نقش باور خدا در زندگی شما چیست! (فویر باخ) 

Morteza گفت...

پاسخ ها
آدمک: روی اینکه آخرین راه نیست زیاد فکر کرده ام اما به نتیجه ی قانع کننده ای نمی رسم. در ضمن روح من زیاد شاد نیست. اما روح شما شاد باشه من خوشحال میشم دوست عزیز

Morteza گفت...

پاسخ ها=
صنم: من که همین جا گفته ام ... suspended
خیلی سخته که بخوای از روی احساس چیزی را بگی که عقلت قبولش نداشته باشه ... نه اینکه کتمانش کنه ، نه . منظورم اینه که خودت برای خودت دلیل قانع کننده داشته باشی ... چیزی که علاوه بر ایمان و اینجور چیزها از نظر علمی تورا به یقین برسونه ....

از اینکه اومدی خوشحال شدم...