یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

تصميم كبري

بوي كاغذ كتاب نوي  فارسي دوم دبستان ؛ ياد خانم شايسته پور معلم سختگيرمان افتادم. به ياد كبري افتادم. چقدر نگرانش بودم. فكر كنم بعضي وقتها كه براي درسهاي دانشگاه بدون دليل استرس مي گيرم از همان سال دوم دبستان نشأت مي گيرد. و بعدش به ياد حسني و آن همه حيوان زبان بسته افتادم. يادش بخير. نمي دانم هنوز هم آن خاطرات در كتاب هاي درسي بچه هاي امروز باقي مانده اند يا نه؟ اما يك روز كه كتاب يكي از بچه هاي فاميل را نگاه  مي كردم ديدم "بهتر" را نوشته بودند "به تر" !!!


پ.ن.1 : با سپاس از شيما كه مرا به ياد آن دوران خوب كودكي انداخت.
پ.ن.2: دقيقاٌ يادم مياد همون زمان كه دوم دبستان بودم مامانم هر روز 2 تومان پول توجيبي به هم مي داد. توي راه مدرسه 5 ريال ( 5 زار) مي دادم و 2 تا سيب بزرگ لبناني مي خريدم. 1 تومان ديگه اش رو مي انداختم توي قلكم

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

خودسانسوري

اعتراف مي كنم كه گاهي اوقات واقعاً نياز است كه خود را سانسور كنيم. هنگامي به اين نتيجه رسيدم كه پي بردم در جامعه ي جهان چهارمي ما؛ روشنفكرنماترين افراد دور و برم هم با خود واقعي ات مشكل دارند اما با آنچه مي نمايي اما نيستي نه!

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

Do Wolves Fall in

Do Wolves fall in ...
A Poem by Morteza Alizade  

The only sweetheart whom I love, You are, is a lie!
You don't know to how many I've said before "goodbye"!

But I've not been a wolf in a sheep clothing,
Each one is needed like a deep breathing,

Not needed always the deep ones but sometimes,
As in poems I often put different rhymes.

A breath you take to be alive,
Shouldn't be kept, if you wanna survive.

By the all an easy friend told,
I thaught what made him so bold?

While I prefered to taste all the bitter,
Hoping spring comes after the winter.

The easy friend said to me again:
All experienced's advice, so don't bargain:

Pile up, even in the winter as you can the seed,
Since there is not a guaranteed spring indeed.


چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

يا سِتً الدٌنيا يا بيروت...

غمگين مي شوم ...
محزون و ماتم زده ...
اينك كه مي بينم ديوي عكس ِ مار بر ديوار كشان
با هلهله اي از ناچاري ِ مردمان
بر خاك ِ عشقْ ، سرزمين ِ مادري ، مي فشارد دَدمنشانه گام
مرا هراسي ست ...
هراس ِ از تاب و توان كم ِ سنگفرش هاي بيروت ...
گرچه شاهدي است فينيقيه  بر خون و آتش هزاران سال ...
اما هراس من از دشمن دوست نماست ...

                                                                                                                                                                    مرتضي عليزاده

***

يا سِتِّ الدُّنيا يا بيروت

1

اي بانوي جهان، اي بيروت...
دستبندهاي ياقوت نشانت را كه فروخت؟
انگشتري ِ جادوييت را كه در مصادره گرفت؟
بافه هاي زريّنت را كه بريد؟
شادي ِ خفته در چشمان سبزت را كه بسمل كرد؟
كه با كارد بر رخسار ِ تو خط كشيد؟
و بر لبهاي باشكوهت آب ِ آتش ريخت؟
آب دريا را كه با سم آلود؟ كينه بر كرانه هاي گـُلفام كه افشاند؟
اينك ما آمده ايم ... عذرخواه ... و معترف
كه با ذهنيتي قبيله اي به تو آتش كرديم ...
و زني را كشتيم ... كه نامش ‹آزادي› بود ...

2

 ما چه مي گوييم اي بيروت ...
كه در چشمانت خلاصه ي اندوه ِ انسانهاست
و بر نارهاي سوخته ي سينه ات ... خاكستر ِ جنگ ِ خانگي
 چه گوييم اي باد ِ بيزان تابستان، اي گل سرخ ِ كامكاري ِ تابستان
كه گمان مي كرد كه با تو ديدار كنيم و تو ويران باشي؟
كه گمان مي كرد گل ِ سرخ را هزاران سگ دندان برويد؟
كه گمان مي كرد روزي چشم به جنگ مژگان برخيزد؟
چه گوييم اي مرواريد ِ من؟
اي خوشه ي گندم ِ من؟ ...
اي مدادهاي من ...
اي رؤياهاي من ...
اي برگهاي شعر ِ من ...
تو را اين سنگدلي از كجا آمد،
كه تو را نازكدلي ِ پريان داشتي ...
هيچ فهم نمي كنم چگونه گنجشك ِ خانگي
به گربه ي شبْ شكار ِ وحشي تبديل شده است ...
هيچ فهم نمي كنم اي بيروت
كه چگونه بُردي از ياد، خدا را ...
و به روزگار ِ بت پرستي بازگشتي ...




3

از زيرِ خيزاب ِ كبود برخيز ، اي عشتار
چون سرود ِ گـُل ِ سرخ برخيز ...
يا چون سرود ِ آتش
كه پيش از تو ... پس از تو ... چون تو ... چيزي نيست
تو خلاصه اي هستي زندگي ها را ...
اي باغ ِ مرواريد ...
اي بندرگاه ِ عشق ...
اي طاووس ِ آب ...
پاس ِ عشق و خاطر ِ شاعران  برخيز
پاس ب نان و خاطر ِ درويشان برخيز
عشقْ تو را مي خواهد ... اي زيباترين شهبانو
و خدايْ تو را مي خواهد ... اي زيباترين شهبانو
 اينك تو، چون همه ي زيبارويان ، خَراج ِ زيبايي ِ خود را پرداختي
و جـِـزْيه ي تمامي ِ كلمات را ...

4

از خواب ِ خود برخيز
 اي شهبانو ، اي فروزافكن، اي چراغ ِ شعله ور در دل
برخيز تا جهان بر جايْ مانـَد اي بيروت ...
و ما نيز بر جايْ مانيم ...
و عشقْ نيز ...
برخيز
اي زيباترين مرواريدي كه دريا پيشكش كرد
اكنون دانستيم
معناي كشتن ِ گنجشكي را در سپيده دم ...
اكنون دانستيم
معناي تهي كردن ِ شيشه ي جوهر را بر طرح آسمان ِ تابستان ...
اكنون دانستيم
كه ما ضدّ ِ خدا بوديم و ... ضدّ ِ شعر ...

5
اي بانوي جهان ، اي بيروت ...
اي جايگاه ِ نخستين قرار ... و نخستين عشق ...
و آنجا كه شعر نوشتيم
 و در كيسه هاي مخملش پنهان داشتيم ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه ما چون بيابانگردان به تو دل باخته بوديم ...
و درست ...  چون بيابانگردان
عشقبازي مي كرديم ...
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه تو يارِ ما بودي ...
شب همه شب به بسترت پناه مي آورديم
و سپيده دم چون بيابانگردان كوچ مي كرديم
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه بيسوادان بوده ايم ...
و نمي دانستيم چه مي كنيم ...
اكنون اعتراف مي كنيم ... كه از قاتلان بوده ايم ...
و سَرت را ديده ايم
كه چون گنجشك در پاي صخره اي رَوْشه مي افتاد ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه در هنگام اجراي حُكم در حقّ ِ تو
شهود ِ كذب بوده ايم ...


6
در برابر ِ خداي يگانه اعتراف مي كنيم
كه ما به تو رشك مي بريدم ...
و زيبايي ات ما را آزار مي داد ...
اكنون اعتراف مي كنيم
كه نه دادت داديم ... نه بيگناهت دانستيم ... نه پيامت فهم كرديم ...
و به جاي ِ گـُل سُـرخْ ارمغانت دشنه آورديم ...
و در برابرِ خداي دادگر اعتراف مي كنيم
كه با تو رفت و آمد داشتيم ...
حشر و نشري داشتيم ...
با تو همبستر شديم ...
و تو را آبستن ِ بار ِ گناه ِ خويشتن كرديم ...
اي بانوي جهان، از پس ِ تو ما را بسنده نيست ...
اكنون دانستيم ... كه در ما ريشه دوانده اي ...
اكنون دانستيم ... كه دستانمان به فعل ِ چه گناهاني آلوده است ...

7
يزدان ... در نقشه ي بهشتْ لبنان را مي جويد
دريا در دفتر آبي ِ خودْ لبنان را مي جويد
ماه ِ سبز نيز
بازگشته است تا با لبنان پيوند كند ...
اي گوهرِ شب، زنبق ِ سرزمين ها ، دستت را به من بده
اكنون اعتراف مي كنيم
كه ما آزارگر و خون باره بوده ايم ...
كارگزاران ِ اهريمن بوده ايم ...
اي بانوي جهان، اي بيروت
چون شكوفه ي بادام بُن در نيسان، از زير ويرانه ها برخيز
از زيرِ بار ِ اندوه خود برخيز
كه انقلاب از زهدان ِ اندوهان زاده مي شود
برخيز پاسداشت ِ بيشه ها را ...
رودها را ...
دره ها را ...
برخيز پاسداشت ِ انسان را ...
ما خطا كرديم اي بيروت
طلب ِ عـفو و آمرزش را آمده ايم ...

8
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ شوريده ...
اي رودي از خون و جواهر
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ نهاد پاك...
بيرئت ِ ناهنجاري و آشفتگي ...
بيروت ِ گرسنگي كفرآلود ... و سيري ِ كفرآلود ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ داد ...
بيروت ِ داد ...
بيروت ِ اسيري ...
و اي بيروت ِ قاتل  و شاعر ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ِ عشق ...
و اي بيروت ِ سر بُريدن از گوش تا به گوش ...
هنوز دوستت مي دارم به رغم ِ حماقت هاي آدميان ...
هنوز دوستت مي دارم اي بيروت ...
چرا اكنون نيآغازيم ؟
                                                                              نزار قباني

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

زندگي زيباست؟

 تو فكر مي كني زندگي زيباست؟ من فكر مي كنم اگر او را داشته باشم زندگي زيبا خواهد بود! خرد و دور انديشي اما چيزي خلاف اين را مي گويد! خب اين مزاحم هميشه كارش اين بوده است! بر هم زدن رؤياهاي شيرينمان! اما حقيقت و احتياط واجب همان است كه او مي گويد! گه خورده كه مي گويد! بس كن ديگر! بگذار در رؤياهاي خودم تنها باشم و آن عقل و منطق كثافت را قاطي دنياي من نكن! هرچه فكر مي كنم مي بينم هيچ كجاي دنيا زندگي زيبا نيست! احمق روبرتو بنيني! همه جا آسمان همين رنگي است! زندگي فقط موقعي زيباست كه هيچ چيزي براي از دست دادن نداشته باشي و علاوه بر آن حرص و جوش بدست آوردن چيز ديگري را نزني! نه پولي، نه كس و كاري، نه عشقي، نه دوستي، نه دشمني، نه خانواده اي، نه وطني، نه حيثيتي، نه آبرويي ، نه تعهدي، نه خدايي، نه.... و ديگر چيزهايي كه مي توانند درون اين دايره يا مربع جاي بگيرند! اما من مي گويم زنديگ بدون اينها زندگي نيست كه عين مردگي است! شايد مي خواستي طور ديگري بيان كني؟! خــفــه شو! تو اصلاً مي تواني حال كسلر را درك كني ؟ گرابر او را از خانه بيرون انداخته است با اينكه هر دويشان يهودي هستند! يك يهودي چاق و يك يهودي نحيف در زير برف كه منتظر مرگ نشسته است! شايد سي سال زندگي بدون خانواده اين طور برايش بهتر و راحت تر و زيبا تر بوده؟~! من فكر مي كنم زندگي...
راستي هزارپا چه خطري مي تواند داشته باشد؟ آيا كسي از هزارپا آسيب ديده است؟

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

UZUN İNCE BİR YOLDAYIM

صادق جان از اونجایی که هروقت منو می بینی این ترانه رو تا 2 خط اولش برام میخونی و منتظر میمونی که من ادامه بدم و من هم بلدش نیستم متنش رو اینجا گذاشتم تا حفظش کنی تا ان شالله به طور هماهنگ برای بچه ها اجرا کنیم.


Uzun ince bir yoldayım

Gidiyorum gündüz gece

Bilmiyorum ne haldayım

Gidiyorum gündüz gece



Dünyaya geldiğim anda

Yürüdüm aynı zamanda

İki kapılı bir handa

Gidiyorum gündüz gece



Uykuda dahi yürüyom

Kalkmaya sebep arıyom

Gidenleri hep görüyom

Gidiyorum gündüz gece





Kırk dokuz yıl bu yollarda

Ovada dağda çöllerde

Düşmüşüm gurbet ellerde

Gidiyorum gündüz gece

Düşünülürse derince

Irak görünür görünce

Yol bir dakka miktarınca

Gidiyorum gündüz gece


Şaşar Veysel işbu hâle

Gâh ağlaya gâhi güle

Yetişmek için menzile

Gidiyorum gündüz gece

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

نوستالژي

" سال جديد تحصيلي در حالي آغاز مي شود كه جامعه دانشگاهي زخمهاي چركين و التيام نيافته ي زيادي را بر اندام خود احساس مي كند. دانشگاهيان از خود مي پرسند مگر دانشگاه، نهاد پاسدار حقيقت نيست؟ پس چرا گروهي دانشگاه را در سيطره ي ايدئولوژي و پرستشگر قدرت مطلقه مي خواهند؟ مگر علم، مقوله اي ذاتاً آزاد نيست؟ پس چرا قدرت سياسي براي معرفت نيز‍ «فصل الخطاب» مي تراشد و با سرنيزه، آن را به دانشگاه تحميل مي كند؟ دانشگاهي كه اساتيدش، ضمن پروژه ي قتل عام درماني با چاقو سلاخي مي شوند، برخي راهي زندان و برخي ديگر ممنوع التدريس مي شوند. دانشگاهي كه دانشجويانش به طور مداوم به وسيله ي فاشيستها مورد تهاجم قرار گرفته يا راهي زندان مي شوند، امروز با خاطراتي تلخ و كوله باري از تجربه بازگشايي مي شود؛ در حالي كه پروژه هاي مختلفي براي آن تدارك ديده شده است.
برادران و خواهران ِ دانشجو به ياد دارند كه وقتي پروژه ي محرم افشا شد، محافظه كاران آن را تكذيب كردند؛ ولي گذشت زمان نه تنها وجود اصل پروژه را تأييد كرد، بلكه اكنون بسياري از اجزاي آن محقق شده است. مطبوعات مستقل به طور فلّه اي توقيف شده، بسياري از چهره هاي شاخص جنبش اصلاحات راهي زندان شده اند، سعيد حجاريان ترور شد، حادثه ي 18 تير كوي دانشگاه تهران و حادثه ي شهريور ماه خرّم آباد بخشهاي ديگري از آنم پروژه بود. هنوز صحنه ي آخر آن نمايش به اجرا در نيامده است. صحنه ي آخر آن نمايش مضحك بازتوليد حادثه ي ميدان تيان آن من با توسل به مدل اصلاحات چيني است. "
ديشب مشغول مرتب كردن وسايلم بودم، چشمم به كتابي افتاد به نام " مجمع الجزاير زندان گونه ". كتابي از اكبر گنجي كه مجموعه مقالاتي درباره ي جو سياسي مربوط به  سالهاي 80 تا 81 را شامل مي شود. عنوان اولين مقاله بود :  " پيام به دانشجويان به مناسبت سال تحصيلي جديد". اين پيام در مراسم بازگشايي دانشگاه صنعتي شريف در سال... قرائت شد و به دنبال آن متهم ( نويسنده كتاب) به مدت 21 روز راهي سلول انفرادي بند 240 اوين شد. و متن بالا دو سطر ابتدايي آن مقاله است. كتاب را خيلي وقت پيش ( 6 سال پيش) مطالعه كردم؛ اما چيزي كه با خواندن دوباره ي اين مقاله پس از گذشت نزديك به يك دهه از آن زمان انتشار آن جالب به نظر مي رسد عدم مشاهده در اوضاع كلي و وضع و حال ما ايرانيان در باب مسايل ذكر شده است و اين براي من يأس اطمينان بخش ايجاد مي كند؛ اطمينان از عدم تغيير شرايط 2 دهه كنون. كافيست به يك دهه پيش نگاهي گذرا بيندازيد و اوضاع آن زمان را با شرايط كنوني مقايسه اي كنيد. دادگاه هايي كه برگزار شد، بگير و ببندها ، اعترافات ساختگي ، خيمه شب بازي هاي مضحك ، اخبار سرتاسر دروغ تلويزيون ، فرافكني ها ، بزرگنمايي كوچكترين مسايل داخلي غرب و منعكس نكردن مهم ترين مسايل داخلي خودمان ؛ همه  و همه ي اينها را از زماني كه نوجواني سيزده چهارده ساله بودم تا اكنون كه 27 سالم هست هر روز و هر روز مشاهده مي كنم. در اين بين البته و هر از گاهي نسيمي از سر اميد برخاسته اما عمرش بسيار كوتاه بوده است. نمي دانم چرا و بدون هيچ مناسبتي اينها را مي نويسم! شايد دليلش همان باشد كه گفتم : مقاله اول كتاب را كه خواندم ديدم مقاله مربوط به 8 سال پيش است اما شرح حال امروز نيز هست!