سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

موضوعات چالش برانگيز

گاهي تا در عمق فاجعه قرار نگيري ممكن نيست متوجه اهميت موضوع شوي!
مسائل و موضوعات بسياري وجود دارند! نمي خواهم روده درازي كنم بنابراين يكراست مي روم سر اصل موضوع.
قبل از آن؛ مي خوام چيزي را بگويم و آن اينكه اين روزها همه ي  ما ممكن است عملا در فاجعه اي قرار بگيريم كه از پيش برايمان رقم خورده باشد و اينكه در آن موقعيت هنگامي كه پي به آن برده ايم آن را هنوز هم فاجعه بناميم يا نه؛ بستگي به طرز تفكر و جهان بيني و فلسفه ما از زندگي دارد.
ديدن فيلمي مثل  The Unfaithful يا Malena  يا  اين قبيل فيلمها دقيقا چنان دردي را برايمان متصور مي شوند! اما آيا همه ي عقايد و تصميم گيري ها يكسان است؟ مسلما خير!



پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۰

!!!

خیلی وقته که یادداشتهام دارن توی سرم مچاله میشن. خیلی وقته که دیگه اینجا چیزی مچاله نشده. شاید فیلترینگ خودش دلیل بزرگی بوده اما نه. هر فصلی حکایت خودشو داره اما سرانجام مچاله میشه. خوب می دونم

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

زن

زن، فرودست ترین دنیاست
آری چنین است
بیندیش و کاری کن
مجبورش می کنیم که صورتش را رنگ کند
و برایمان برقصد
اگر نخواهد برده باشد می گوییم دوستمان ندارد
اگر واقعی باشد می گوییم ادای مردان را درمی آورد
او را مدام تحقیر می کنیم
اما چنین می نماییم که روی سرمان جا دارد
...

پ.ن. : ترانه ای جان لنون
پ.ن.2: به مناسبت روز زن اسلامی
پ.ن.3: بعضی ها 8 مارس را قبول ندارند

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

برای دورترین نزدیک

 برایت ای دورتر از دورها،
برایت ای دست نیافتنی ترین آرزوها،
گل چیده ام؛
               از باغ حسرتم.
بگذار ، فقط برای یکبار
           پیش از شنیدن سیاه واژگان یأس،
                                   در امتداد کوچه ی آرزوها،
آنگاه که سخت فشرده ام دستانت را به دستانم؛
گام برداریم دوشادوش هم،      
                                                          گرچه فقط، خیالی باشد و بس.
 چه حسی ست،هراس تو را داشتن! آه  
 چه جنونی ست، تو را نیاز داشتن! آه
روشن تر از سیاهیِ بختم؛
                 پایانِ غمنامه های بی فرجامِ عشقهای خیالی من اند؛
                                                                       آغازی می خواهم.      
      زندان قلبم را دگر جایی نیست
                                        گورستان احساسم را قبری؛             
عاشقانه هایم بیکار و سرگردان،
                    بر لبِ حوضِ حیاطِ خانهء قدیمی می گریند؛
                                               اسیر و دربندِ خلوتِ رخوت آمیزِ بی کسی ها؛
آغازگری می خواهم
  

مرتضی علیزاده  

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

هوس

باز بوده باز
               پنجره ی خیال
                               و دگر بار تو ای هوس؛
                                                              آرام و نم نم خزیدی
به دشت سرد ذهنم؛
  
و دوباره ها را باز خریدی به جان خسته ام
                                       و باز سینه ام را کویر تفتان حسرت ها کردی
تو را در زندان کدامین کشورِ جان حبس کنم؟!
 چگونه بگریزم از مرزهای گسترده ی سرزمین نامرئی ات؟!

هوسِ ترکت را دارم ...

          
                        مرتضی علیزاده

سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

نوروز را بسرا این بار...

به دنبال جوانی هایت زیر و رو می کنم لابلای ادبیاتت را
به دنبال جوانی ات در برگردان دلنوشته های غسان کنفانی و ولید جنبلاط
با شوقی بی قرارانه برای خواندن شاخه های زیتون
 لیک نومید و مأیوس که درها را ببستند بر اشتیاقم به تو
سالها گذشت واینک باز تو را دارم
باز تو را دارم
باری با تو عاشق شدم
مرا باز هم با خود به بعلبعک ببر
من ِ حریص نوای فیروز
باز هم با من نجوا کن؛ نجوا کن عاشقانه برای وطن

دردهایت را، دردهایمان را بازبگو
شبانه ی نوروز در تبعید کی به سر می رسد؟
نوروز را بسرا این بار ...
تو بسرا دگر باز ؛ این بار از آزادی نوروز




مرتضی علیزاده

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

تو را در روزگاری دوست دارم که نمی داند عشق چیست!!

1
من نه مهندسِ معماری مشهورم
نه پیکرتراشی از دورۀ رنسانس
و مرا با مرمر، تاریخی ممتد نیست...
اما خوش دارم به تو یادآور شوم که دستانم چه کرده است
تا پیکر زیبایت را پرداخت کند ...
و به گلهایش بیاراید و ... به ستاره ها ... و به شعرها ...
و مینیاتورهای خط کوفی ...

2
نمی خواهم به رخ بکشم استعدادهای خود را در بازنویسی ِ تو ...
و در طبعِ مجدّدِ تو ...
و نقطه گذاری دوبارۀ تو از الف ... تا یاء ...
زیرا شیوۀ من نیست که اعلام کنم چه کتابی تازه نوشته ام ...
و کدام زنی افتخار عاشق شدنش را داشته ام ...
و افتخار تألیفـش را از قلۀ سَـر ...
تا انگشتان ِ پا ...
که این خواسته نه در خور تاریخ من در شعر است
نه در شأن عزّت نفس ِ دلدارانم!!

3
نمی خواهم به تو ترازنامه نشان دهم
از شمارِ خالهایی که بر نقرۀ شانه هایت نشانده ام ...
و از شمارِ چراغهایی که در خیابانهای چشمانت آویخته ام ...
و از شمارِ ماهیهایی که در خلیجهایت پرورده ام ...
و از شمارِ ستاره هایی که در زیر پیراهنهایت یافته ام ...
و از شمارِ کبوترانی که میان سینه هایت پنهان کرده ام ...
که این خواسته در خورِ غرور مردانۀ من نیست 
و غرورِ دو نار سینه ات ...

4
بانویِ من،
تو آن رسوایی ِ زیبایی هستی که به آن معطّر می شوم
 و آن شعرِ بشکوه که آرزو دارم امضای خود را پای آن بگذارم
و آن زبان که از آن زر و لاجورد می ریزد
پس چگونه می توانم که در میدان های شهر فریاد برنیاورم:
تو را دوست دارم ... تو را دوست دارم ... تو را دوست دارم؟
چگونه می توانم آفتاب را در کشورهای خود نگه دارم؟
چگونه می توانم با تو در بوستانی آزاد قدم بزنم
و ماهواره ها درنیابند که تو محبوبِ منی؟

5
من نمی توانم ممّیزی پیشه کنم
بر پروانه ای که در خونم شنا می کند ...
نمی توانم مانع از آن بشوم
که سایبانی از یاسمن از شانه ایم بالا برود ...
نمی توانم شعر عاشقانه ای را در زیر پیراهن خود پنهان کنم
زیرا که مرا با خود منفجر خواهد کرد ...

6
بانوی من،
منم مردی رسوای شعر
و تویی زنی زسوای کلمات ِ من ...
من مردی هستم که جز عشقِ خود را به تن نمی کنم
و تو زنی هستی که جز مادینگی خود را بر تن نمی کنی ...
پس به کجا رو نهیم ای محبوبِ من؟
و چگونه نشانهای عشق را بر سینۀ خود بیاویزیم؟
و چگونه عیدِ سن والنتاین را جشن بگیریم ...
در روزگاری که نمی داند عشق چیست؟

7
بانویِ من،
آرزو داشتم به تو در روزگاری دیگر دل می باختم
که مهربان تر می بود، و شاعرانه تر ...
و به رایحۀ کتابها ... و شمیم ِ یاسمن ...
و بوی آزادی ...
حسّاس تر !!

8
آرزو داشتم که در دورۀ شارل آزناوور، محبوب من می بودی ...
و دورۀ ژولیت گریکو ...
و پل الوار ...
و پابلو نرودا ...
و چارلی چاپلین ...
ومحمود درویش ...
و نجیب الریحانی ...

9
آرزو داشتم شبی
شام را با تو در فلورانس باشم
آنجا که تندیسهای میکل آنژ
همچنان نان و شراب را
با زائرانِ شهر قسمت می کنند ...

10
آرزو داشتم به تو دل می باختم
در روزگار ِ فرمانروایی ِ شمع ... و هیزم ...
و بادبیزانهای اسپانیایی ...
و نامه های مکتوب به شاهپر ِ پرنده ...
و پیراهنهای پُرچین رنگین کمانی
نه در عصر موسیقی ِ دیسکو ...
و خودروهای فِراری ...
و شلوارهای پارۀ جین!!

11
آرزو داشتم که با تو در روزگاری دیگر دیدار می کردم
روزگاری که در آن زمام قدرت در دست گنجشکان می بود ...
یا در دست آهوان ...
یا در دست قوها ...
یا در دست پریان دریایی ...
یا در دست نقّاشان، موسیقیدانان، شاعران ...
یا در دست عاشقان، کودکان، مجانین ...

12
آرزو داشتم که از آن ِ من می بودی
در روزگاری که نه به گل رز ستم روا می داشت، نه به شعر
نه به نِی، نه به زن بودن زنان ...
اما افسوس که ما دیر رسیدیم ...
و در روزگاری به جستجوی گل سرخِ عشق رفتیم 
که نمی داند عشق چیست!!


نزار قبانی
لندن، آوریل 1996




جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

بی عنوان


تجربه می کنی! چقدر بی روح! پشیمان نیستی! قوی تر می شوی! اما به پوچی اطرافت و مهم بودن چیزهای تاکنون کم اهمیت در نظرت پی می بری! چقدر راحت! همیشه چیزهایی را که نمی خواهی و لازمشان نداری از تمام زوایا جلوی چشمانت رژه می روند اما وقتی می خواهی شان غیب می شوند! چیزی که بیشتر مواقع هستم به هنگام تجربه ی آن نبودم!دنیا گاه خیلی کوچک می شود!

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

سرت را بالا بگیر؛ تو مصری هستی

درود خدا بر ملت آزاده و شجاع مصر و درود بر اندک شرافتی که حسنی مبارک در وجودش باقی مانده بود. دورد خدا بر تمام ملت های آزادی خواه که جهل و جور و فساد را بر نمی تابند و آن را واژگون می سازند.
سرت را بالا بگیر تو مصری هستی. دیشب وقتی مردم هلهله کنان ِ میدان تحریر و دیگر نقط مصر این شعار را می دادند در خودم احساس غرور می کردم؛ من مصری نیستم اما وجودم سرشار از شادی بود از اراده ی ملت مصر. در ابتدا به اندک شرافت باقی مانده حسنی مبارک هم درود فرستادم؛ آری، زیرا معتقدم مبارک می توانست بر سر قدرت باقی بماند منتها با اعمال کشتار خیابانی و استفاده از ارتش و گارد نظامی اما این کار را نکرد و پس از تحمل 18 روز مصر را برای مردم باقی گذاشت. به سابقه مبارک و اینکه چه کارهایی کرده است کاری ندارم. چیزی که برایم مهم است این است که ملت مصر دیگر مبارک را با تمام خوبی ها و بدی هایش دیگر نخواستند و او رفت. یکی از جلوه ای زیبای انسانی در تجمعات و تظاهرات مسالمت آمیز ملت مصر؛ عدم سر دادن شعار " مرگ بر" بود، ملت مصر آنقدر فهیم بود که فقط از مبارک می خواستند از قدرت کنار رود. شعار آنها " إرحل" بود, یعنی برو. دیگر شعار مهمشان " الشعب یرید إسقاط  النظام" بود یعنی " ملت خواستار سقوط حکومت است".
برای من فوق العاده منزجر کننده و دردآور و عصبانی کننده است که در یک نقطه ای ازجهان یکی از وحشی ترین, غیر انسانی ترین؛ ظالم ترین، جلادترین، بی شرف ترین، ریاکارترین، وحشی ترین، و .... رژیم ها که مردمش را زیر یوغ گرفته است ندای همراهی با ملت آزاده ی مصر سر می دهد و از با بی شرمی تمام وحشی گری های خودش را در گذشته ای نه چندان دور به کلی فراموش می کند؛ سرکوب و قتل عام ملت خودش را انکار می کند و باز با گسستاخی فراوان در امور داخلی کشوری مستقل و به مراتب آزادتر و دموکراتیک تر از خودش دخالت می کند و در تظاهرات های جیره خوارانش شعار ِ " مرگ بر مبارک" سر می دهد. ننگ و شرم ابدی بر این چنین رژیم شیطانی ای.

درود بر ملت بزرگ تونس، مصر، ایران
 سرت را بالا بگیر ، تو مصری هستی
سرت را بالا بگیر، تو ایرانی هستی

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

شکنجه سالیانه

یکی از بدترین شکنجه ها اینه که سرما بخوری! باز دفترچه بیمه, باز دکتر, باز مطب و منشی و سالن انتظار و نگاه های آدم های ناشناس زیر چشمی به همدیگه! باز شکستن سکوت با یک سرفه خشک, باز آقای دکتر, و باز داروخانه ... سرماخوردگی؛ چیزی که سالانه به حسابت واریز می کنند! بخوای نخوای!

یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

امتحان فیزیک، سال 78

کرمهای داخل سرت، به دور مغر لزج و غشایی سترون شده ات؛ بیشتر و سریع تر از هر زمان دیگری آهسته آهسته وول می خورند. مغزم نه؛ که احساس می کنم کل پیکره ام به رخوت پس از یک نشئگی نارسیده دچار شده است، به یک خماری مزمن. این درد امروز یا دیروز نیست که درد همه سالهای زندگی ام بوده است. اندکی امید ؛ مقداری بیشتر و به یکباره فضایی خفقان آور. به هنگامی که یأس نزدیکترین دوستت می شود دوستانت مبدل به دشمنانی خیرخواه می شوند و تو دوباره به رجعت می کنی به نوجوانی، به فضایی شبیه امروز؛ دی یا بهمن، خفقان آور و مه آلود، مملو از دسیسه و سردی. ناکام مانند انزالی بیش از اندازه زودرس. امروز با خاطره ی آن روز مرده زنده شد. رمضان شوم. این بار اما خودخواسته بود. تنها مأمن گرم آغوش مادر است. اوست که یکه و تنها پشتت ایستاده است. روزهای آفتابی می آیند؟

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

برف می بارد

كاش مي شد برگردم به 20 یا 16 سال پیش؛ به کودکی ام:   معصومیت از دست رفته؛ به رها بودن از پیله ی شهوات و بند امیال!
ای کاش دوباره زمستان بیاید و برف اینقدر ببارد که مرا با خود به حیاط مدرسه ی راهنمایی ام ببرد و در حیاط خالی از بچه ها گام بگذارم و به دوردست هایی که ندیدمشان بیندیشم. به عشقی که از کودکی کم کم عقده ای شد در درونم تا بدینجا!
آه که اینان بازنیافتنی اند و خیال!
آه روزهای داغ زده ی سرمای زمستان کودکی ام , یادتان تا ابد بخیر!

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

واقعيت زندگي

گاهي اوقات به اين نتيجه مي رسم كه زندگي گاهی اوقات ارزش واقعاً خيلي از چيزها رو نداره. شايد اين جمله خوشحال كننده تفسير بشه و شايد هم يأس انگيز ولي در هر صورت ديد نه چندان تازه ي من هست كه زمين و زمان در صدد عوض كردنش هستند