جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

امنیت


به هر دری می زنم تا از این حالت در بیایم. نمی توانم بروم با اعصاب راحت درسهای لعنتیم را بخوانم. آهنگ های زیادی گوش می کنم تا بی خیال شوم و کمی از این حالت لعنتی دربیایم. پناه می برم به کلیپ های ترکیم. گؤکهان اؤزن (Gökhan Özen) مرا به پوسته ی استانبولیم می برد تا بلکه کمی از اتفاقات این یکی دو روز بیرون بیایم. اما اثرش موقـتی است. اصلاً نمی دانم چرا هر وقت جام جهانی شروع می شود؛ بازی افتتاحیه اش مصادف با خاطره ای  می شود که در ذهنم خوب می ماند حالا چه خوب باشد،چه بد، چه عادی!ا

 1994 آمریکا (آلمان - بولیوی)،
 1998 فرانسه (برزیل- اسکاتلند)،
 2002 ژاپن و کره (فرانسه - سنگال)،
 2006 آلمان (آلمان - کاستاریکا)
2010 آفریقای جنوبی (آفریقای جنوبی - مکزیک)

به گمانم تاریخ همه ی این بازی ها به عنوان افتتاحیه ی ماه پر حادثه ی خرداد بوده است! و همه یشان دربردارنده ی خاطره ای بوده است برایم که هنوز هم همه ی آنها را به یاد دارم.
امروز هم مراسم و بازی افتتاحیه جام جهانی بود؛ خاطره اش چاقو خوردن دختر خاله ی نازنیم بود. رفتم بیمارستان عیادتش. دیشب عمل شده بود و هنوز درد داشت. چهره ی دوست داشتنی و نازش همراه با دردی که تحمل می کرد، بغضی را در گلویم انداخت اما خودم را کنترل کردم. در تضاد ها و سؤال ها غوطه ور بودم. به کدامین گناه یک دختر13 یا 14 ساله؛ معصوم و بی گناه که به همراه مادر و خواهر و خاله اش در یکی از پر امنیت ترین خیابان های شهر( بلوار سجاد) تردد می کردند در جلوی کیوسک نیروی انتظامی چنین اسیر و قربانی لحظه ای ناگهانی مانند این میشود. خاله ام تعریف می کند  ساعت 10 شب بود. همه چیز چنان سریع اتفاق افتاد که ما اصلاً متوجه نشدیم فاطمه چاقو خورده است؛ حتی خودش هم نیز. قصه شاید خیلی عجیب نباشد. شب جمعه، 2جوان احتمالاً مست؛ عربده کشان سوار بر موتور با سرعتی بالا. چاقو چنان تیز بوده و چنان سریع پهلوی او را دریده بود که تازه بعد از عبور از کنار خیابان و رسیدن به چمن وسط بلوار، فاطمه احساس می کند که پهلویش به شدت می سوزد و وقتی دست می برد به پهلو می بیند خون تمام لباسش را فرا گرفته و فقط چند دقیقه بعد از حال می رود ... تعجب و عصبانیت من بیشتر از این است که چرا چنین چیزی باید در یکی از امنیتی ترین خیابان های شهر اتفاق بیفتد؟!
فردا 22 خرداد است! فردا در همان خیابان چه کسی می تواند با اندیشه ی سبزی از آن جا به سلامت گذر کند. فردا در آن جا امنیت به مقدار و تعداد کافی خواهد بود!


پ.ن.1: خوشبختانه خطر، میلی متری از کنار کلیه های او رد شد.
پ.ن.2: متأسفانه آخرین امتحانش را از دست داد.
پ.ن.3: امروز توفیق در بیمارستان به فاطمه گفت: "نگران نباش، خودم قاتل هایت را پیدا می کنم."



۵ نظر:

Unknown گفت...

اندوه. آه از این همه درد.

پریزاد گفت...

برادر من ، تو اینجا تنها چیزی که نمی تونی ببینی امنیته ... خوشا به حال اونهایی که داشتن و تونستن و رفتن ...
برای دختر خاله خوبتون آرزو می کنم هرچه زودتر سلامتیشونو به دست بیارن ...

mahdi.driver گفت...

واقعا متاسفم اول برای خودم متاسفم که در برخورد با اینجور مسائل از حداقل کاری که می توانم انجام دهم عاجزم
دوم برای افرادی امسال ... که به راحتی این مسائل را پذیرفته اند یا خود را مجبور به پذیرفتن می دانند.
فقط همین را بدان از ظهر که خبر را بهم دادی هنوز اندکی از عصبانیتم کم نشده چرا که خواهر خود من هم 2 سال در آن خیابان کذایی که هیچ چیزش واقعی نیست دانشجو بود و...
تنها حرف تسکین دهنده ای که از ظهر تا الان شنیدم این بود که تو که تا 2 سال دیگه قرار است از ایران بری پس به اینجور چیزها فکر نکن
نمی دانم اینجا جای گفتن این حرفها بود یا نه.
به امید بهبودیش

چپ دست گفت...

امنیت؟ توی ایران؟ حرفا میزنی رفیق!

سلمان گفت...

خدای من
امیدوارم حالش هرچه زودتر بهتر بشه

میدونی چیه مرتضی
تعریف اینا از امنیت با تعریف ماها از امنیت یه دنیا فرق میکنه