یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

ببخشید


پارسال بود. درست در چنین روزهایی بود که بدون آنکه خودم بخواهم چنین شعر مسخره ای بر دهانم جاری شد. فقط پوزش می خواهم از اینکه دوباره این شعر را آوردم و گذاشتم اینجا. اگر ابتذال و پایین بودن این شعر بی نهایت مسخره و مبتذل را نادیده بگیریم تنها چیزی که برایم باقی می ماند خاطره ی روزهای پارسال است. حتماً دیده اید فیلم هایی را که طرف در بحبوحه ی جنگ و درگیری، عاشق می شود. خب، چنین وضعیتی نیز برای من پیش آمده بود. خودتان که می دانید خرداد پارسال  چه بویی می داد. البته بهتر است بگویم تابستان پارسال. الآن به یاد فیلم بی نوایان  افتادم. آنجا که جنگ های داخلی فرانسه برای انقلاب کبیر در جریان است و در آن گیرودار و شلوغی، پسرکی عاشق کوزت می شود.



The Wistful Route

As strolling along the wistful route,
I murmur the love which has taken root.

Clear like the result of a one-sided fight;
As the sun never shines at night.

Knowing it well: She'll never be mine,
Loving her forever is the lover's fine.

I'm fool of you honey,
But I have no money.

Although  this seems so funny,
Not for the eyes which are runny.

I'm fool you,
What should I do?

I don't want to make you sad,
But your love is drivin' me mad.

My life is as dark as night,
And I won't try again to be right.

Look at the loneliest lovelorn,
How much his face is sad and worn.

There is no reason,
For a born in the fall season.

There is no reason to be alive,
Except for your eyes which they revive.

Only I know when the sun rise:
It's when you open your eyes.

Let me hold your hand,
To walk in your eyes' sand.

I've not seen a day sunny,
Since I saw you my honey.

You don't know how much I love you,
Much more than everybody thinks I do.

I was captivated by your eyes,
And it takes me far away, miles and miles;

Over the clouds in the blue skies;
Where I can shout my cries.

I know this love is just a pie in the sky,
So, why I could not forget you, why?

The wistful route companies me through all its pains,
And I sigh for all my dreams which faded under rains.

    

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

دوباره


عشق و شعور واعتقاد /  کالای بازار کساد 
سوداگران در شکل دوست /  بر نارفیقان شرم باد

***
حال و حوصله ای نمانده ... برای هیچ کاری ... حتی برای نگاشتن این نوشته ی نیمه جان ... کم کم بوی متعفن فصل امتحانات به مشام می رسد ...  از کنار مدارس مختلف می گذرم ، دبستان ، راهنمایی ، دبیرستان ... حیاطی بزرگ را می بینم خالی از دانش آموزی ... خالی خالی ... داغ داغ از آفتاب خرداد  ...  و مرا به یاد تابستان  می اندازد ... تابستان پارسال  حسرت بارترین ؛ محزون ترین، و طولانی ترین تابستان عمرم بود .. سراسر  پر از انتظار و شوق ... شوق برای هیچ و پوچ ...  و انتظار برای سایه ای پوشالی ... نمی خواهم بگویم چرا ... چرا که خود پوچ تر ار پوچ است ... 

***


YİNE YAZ GELİYOR
YİNE BENİM ACI HATIRALARIM
YİNE SENSİZLIK
YİNE AH
YİNE BEN, YİNE SEN
YİNE AYRILIK

SEVİYORUM SENİ


دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

وقتی دوستی ها بوی شاش می گیرد

غالباً شناختن چهره ی واقعی برخی از دوستان نیازمند زمان است. صرف نظر از مدتی که برای این دوستی صرف شده است باید ارزش های معنوی هزینه شده را نیز در نظر گرفت. گرچه پس از شناخت میتوانیم چندین راه را برای ادامه بگزینیم اما اگر نتیجه شناختمان زیاد جالب نباشد، تلخی این شناخت مدت زیادی آزارمان می دهد. اما نکته ای که باید از آن عبرت گرفت:این است که به هیچکس بیشتر از خودت نباید اعتماد کنی!

پ.ن.1: گاهی اوقات واقعا لازم است احمق باشی، تا درد و رنج کمتری بکشی.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

بت که شاخ و دم ندارد!

با اینکه امروز( یعنی دیروز) از پایانه اتوبوسرانی آزادی ( پارک ملت) ؛ اتوبوس سوار شدم و به خانه آمدم، اما زحمت این را به خودم ندادم که بروم و مجسمه های داخل پارک ملت را یک به یک و سیر تماشا کنم و احیاناً تعدادی هم عکس به همراهشان بیندازم.
با اینکه خانه یمان نزدیک تندیس و میدان و بلوار ابوالقاسم است اما هنوز یک عکس با اوندارم، یادم باشد با او نیز عکسی بیندازم.
وقتی در پایتخت عزیزمان ، وضع بدینگونه است از مشهد بی در و پیکر چه انتظاری می شود داشت!
خودمانیم ها! این روزها، برادران محترم دزد به روش های کلاسیک روی آورده اند و به ما یادآوری می کنند که روش های قدیمی هنوز هم مثمر ثمر است: برادرانی عمدتاً از شاخ آفریقا با کشتی های بسیار بزرگ تر از خود شاخ به شاخ می شوند و آدم را به یاد فیلم ها و کارتون های دزدان دریایی دار می اندازند. در تهران اما وضعیت به گونه ی دیگری رقم می خورد. این تلاشگران عرصه ی سرقت مجهز به آخرین فن آوری روز مانند جرثقیل های آخرین مدل کاترپیلار مجسمه های چند تنی میادین بزرگ تهران را در شب روشن به تاراج می برند.

پ.ن.1: شبا که ما تو خوابیم ؛ آقا پلیسه بیداره
پ.ن.2: مجسمه سازی در صدر اسلام بسیار مورد استقبال قرار گرفت !!!



جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

میگ میگ

هنوز خودم ندیده ام یعنی تماشایش نکرده ام که میگ میگ پس از سالها دست نیافتنی بودن بالأخره به چنگال آن گرگ مفلوک می افتد. اما خُب حتماً نگاه خواهم کرد.
ظاهراً بروکلین یا رومئو یکی از فرزندان بکهام، کلافه از دست میگ میگ به پدر می گوید چرا آقا گرگه نمی تواند این پرنده ی لعنتی را بگیرد؟! و بکهام با والت دیزنی تماس گرفته و این قسمت از کارتون به سفارش او برای خرسند کردن فرزندانش ساخته می شود.

پ.ن.1 : وقتی سرمایه داری به رؤیاهای کودکانه یمان نیز رخنه می کند!!!
پ.ن.2: اینکه یک روزی بالأخره چنین اتفاقی باید می افتاد برایم آرزو بود اما به طور طبیعیش!!!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

یک شب از هزار و یک شب

اصولاً به ندرت به قصد گوش سپردن به موسیقی به طرف دم و دستگاه آن می روم. هر وقت نوای موسیقی شنیده شود به آن گوش می سپرم اما خودم عادت ندارم سی دی بگذارم و فلان موسیقی را گوش کنم. اگر هم زمانی قصد کنم شخصاً یک موسیقی را انتخاب و به آن گوش کنم مطمئناً آن موسیقی کلاسیک عربی نخواهد بود. ولی به جرأت می توانم بگویم در این آشفته بازار موسیقی یکی از ناب ترین انواع موسیقی که هر از چند گاهی؛ آن هم در اواخر شب با نوای محزون خود در فضای ساکت و صامت خانه یمان، طنین انداز می شود، و روح خسته از گذر یک روز ملال انگیز و بی فروغ  مرا بر فراز آسمان شهر هزار و یک شب - بغداد- به پرواز در می آورد، نوای کوکب الشرق "ام کلثوم" است. " آه محبوب من" عبارت سرتاسر پرخونی است از دل عاشقان دلداده که در طول نه چندان طویلش، حکایات بی شماری را با حزن مختص شب های دراز بغداد روایت می کند.
گرچه کلام موسیقی را متوجه نمی شوم اما نوای سوزناک و دلنشینش کافیست دوباره مرا به شب های بغداد ببرد. گرچه می پندارم شهر من ماتم زده ترین جای دنیاست اما بغداد را با تمام حزن و اندوه های هزار و یکشبانه اش دوست می دارم. ایستاده بر روی پلی بر روی دجله، به دو سوی رود می نگرم. نورهای شهر سوسو و چشمک زنان تو را به سوی خود می خوانند. بغداد هنوز بیدار است.  آه محبوب من؛ تو چطور؟

ن.پ: وقتی اندیشه ات این باشد که برای خوشامد دیگران بنویسی آنگاه دیگر نمی توانی بنویسی گرچه سطوری را سیاه می کنی. وقتی برای دل خودت ننویسی، برای دل او نیز نمی توانی بنویسی.

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

ارتش سری

 

آلبرت و زنش؛ مونیک



سرگرد راینهارد که پس از خودکشی سرگرد برند جایگزین او شد. این بیچاره نیز با اینکه نازی بود اما بالأخره به دست  سرهنگ کسلر به عوان خائن در دادگاه نظامی اسرای آلمانی که توسط کانادایی ها اداره می شد تیرباران شد. مدال توی گردنش هنوز هم یادم هست که نصیب یک سرباز کانادایی شد. از گردنش کند.



پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

ارتش سری

خب. بچه ها! پریزاد پاسخ درست داد... این نام ها مربوط می شوند به سریال ارتش سری ... چیزی که باعث شد این پرسش را مطرح کنم هیجان ناشی از خبری بود مبنی بر اینکه می توان مجموعه کامل این سریال را از اینترنت پیدا و خریداری کنم ... آن زمان که این سریال پخش می شد با اینکه اول دبستان بودم اما هر هفته آن سریال را دنبال می کردم ! آخه بدبختی اینجا بود که آن زمان سریال ها را بازپخش نمی کردند ( تکرارش پخش نمی شد) ... یادش بخیر گروه مقاومت ، رستوران آلبرت به همراه همسرش مونیک ؛ خلبانان جوان بریتانیایی که همیشه در حومه بروکسل سقوط می کردند ، سرگرد مهربان آلمانی "برند" ( اگر اشتباه نکنم) ، و سرگرد جلاد " کسلر"، ناتالی با آن موهای فرفری اش، گارد مخوف اس اس و گشتاپو و صلیب شکسته.
هنوز هم آرم آغازین سریال به روشنی در ذهنم باقی مانده است. از آخرین قسمت سریال صحنه ای به یادم مانده که آن زمان با آنکه خیلی بچه بودم نوعی پوچی را به ذهنم متبادر ساخت : پس از رفتن آلمانی ها از بلژیک مردم بروکسل به محاکمه ی خائنین پرداختند. از آنجا که رستوران آلبرت پاتوق افسران آلمانی بود مردم می پنداشتند او و همسرش با نازی ها همکاری می کنند. آن صحنه را هیچگاه فراموش نمی کنم. برایم خیلی غم انگیز بود. مونیک، نشانده بر روی صندلی محاکمه ای در خیابانی که انبوهی از مردم خشمگینانه هیاهو کرده بودند.  گیسوان مونیک از ته تراشیده می شد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

یادت میاد؟

 آلبرت ، مونیک ، ناتالی ، کسلر
این نام ها شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟



پ.ن.1: همه،  بعدازظهرها یکی دو سه ساعتی می خوابند تا خستگیشان رفع شود و سرحال شوند، اما من یکی دو ساعت که می خوابم تا فردا صبحش خسته ام ...

پ.ن.2: گاهی اوقات ازت کارهای خیلی سختی طلب می کنند: اینکه هم اندیشه ات را بگویی در عین حال اینکه به کسی برنخورد ... سپس هم با کلی معلم اخلاق روبرو می شوی !!؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

نفرین نامه

امیدوارم هرچه زودتر شوهر کنند و زودتر هم به آرزویشان که همانا شوهر داری، خانه داری، بچه داری، کهنه بچه شستن، کتک خوردن از شوهر و پوسیدن در خانه هست برسند. چون شوق رسیدن به این موارد را در چهره های گاگولشان به وضوح می بینم. اصلا این چهار پنج نفر کارشان این است که فقط بیایند دانشگاه و بروند خانه بدون یک میلی متر حرکت اضافی.  احتمالا در کنار هر وعده غذایی شان هم چند صفحه از کتاب های زبان شناسی، آواشناسی و ... را می جوند که هیچ ؛ نشخوار هم می کنند. چه فایده ؛ این را جدی می گویم که پشیزی برای درسی که آنها می خوانند ارزش قائل نیستم. چون هیچ روحی در آنها ( همین 4 یا 5 نفر ) نمی بینم  به جز یک نفرشان که بنده خدا آنهم سرخوش است (خدا شفایش دهد) و نامی راکه می توانم برایشان انتخاب کنم " ماشین های خرخوانی مؤنث" هست. از به کار بردن لفظ ضعیفه برای این چهار پنج نفر ضعیفه ی منفور نیز دریغ نمی ورزم که امروز حسابی کفر من و 50 نفر دیگر را هم درآوردند؛ البته بنده اسامی خاص و منحصر بفرد تک تک این ضعیفه ها را پردازش کرده و برای تنویر افکار عمومی در اختیار افکار مذکر (نره خر) کلاس قرار داده ام. عجیب نیست اگر که پس از 4 ترم سر یک کلاس نشستن با آنها هنوز نام خانوادگیشان را نمی دانم که ما را همان نام های مستعارشان بیشتر خوش آید که الحق شایسته ایشان نیز باشد. امروز50 نفر آدم از 54 نفر موافق لغو امتحان فردا بودند؛ امتحانی که کمتر کسی آمادگی اش را داشت به جز این 4 نفر ( نفر واحد شمارش شتر نیز میباشد و البته درخت نخل) که آنها نیز با خیرگی تمام از امضاء نمودن برگه ی مبنی بر موافقت با لغو امتحان خودداری کردند که به جز یک نفرشان هیچ کدام دیگرشان دلیل قانع کننده ای هم نداشتند. من از همین بلاگ مچاله شده می گویم خاک بر سرتان ضعیفه های عصر حجری که باعث شدید نتوانم بازی چلسی با لیورپول و ابومسلم  با سپاهان که در روزهای پایانی لیگ های برتر جزیره و ایران از بازی های حساس هستند را با خیال آسوده تماشا کنم !!!

ارزش زن

آقای کلانتر (ایرج نوذری) به آقا پلیسه میگه چرا به خانم پلیسه تبریک نگفتی ترفیع درجشو؟ آقا پلیسه میگه با من که صحبت نمی کرد با شما صحبت می کرد! کلانتر میگه: این حرفا چیه؟!! همین جوری می خوای بری خواستگاریش؟!! نکنه انتظار داشتی بیاد جلوی ما بگه و بخنده و خبر ترفیع درجه اش رو اعلام کنه؟!! شخصیت زن این طور ایجاب میکنه که سرسنگین باشه و با حجب و حیا.  زن باید دست نیافتنی باشه تا برای مرد جذابیت ایجاد کنه و به دنبالش بره و گرنه...!!!

***
وگرنه چی؟


شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

گفتارهای قصار

با اینکه چند وقتی است که چیزهایی مهم تری ذهن بویناکم را مشوش کرده است اما وقتی در بحبوحه ی آن همه درگیری های مختلف ذهنی به یاد جملاتی که امیر فی البداهه می گوید می افتم ناگهان از خنده ریسه می روم و مصطفی می گوید: ک.س.خ.ل شدی کسخل!
نمونه هایی از گفتارهای قصار امیر: ( البته شایان ذکر است شنیدن کی بود مانند با امیر بودن)
***
# با دهان باز صحبت نکن ---> خطاب به بهروز هنگام خمیازه کشیدن یعنی موقع خمیازه کشیدن حرف نزن
# مادرِ این خواهر --->  شکل صحیحش "خواهر و مادر" است و هنگام تعجب وافر و یا نوعی خشم به کار می رود
# ما همه از آبیم و به خاک می رویم --->  فکر کنم نیازی به توضیح نیست
# ass your move --->  به معنی "بجنبید بچه هاست" (move your ass)
#  بالأخره حیوونا هم آدمند ---> در هنگام به آغوش کشیدن گربه ای در زیر باران و به معنی اینکه بالأخره حیوونا هم گناه دارند ، دل دارند و ...
# چای نمی خوری! خب پولش رو که بده !
این هم آدرس وبسایت ایشان  که خودشان به من دادند تا به آن سری بزنم!!!!!
اما گویا آدرس فوق الذکر چیزی فراتر از یک آدرس وبسایت بود. گمان می کنم به دلیل محتویات ناخوشایندش از طرف دولت فیلتر شده است. آدرس بار ما که چیزی پیدا نکرد!!!